لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

اتاق 101 من

جمعه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۴۱ ب.ظ

 

اوبراین پا به درون نهاد و گفت: «یک­بار پرسیدی که در اتاق 101 چه هست؟ گفتم که جواب را خودت می­دانی. همه می­دانند. آنچه در اتاق 101 هست، بدترین چیز در دنیاست.» در از نو باز شد. نگهبانی آمد تو. وسیله ­ای سیمی -جعبه یا سبد مانندی- در دست داشت. آن را روی میز دم در گذاشت. اوبراین طوری ایستاده بود که وینستون متوجه آن نشد. اوبراین گفت: «بدترین چیز در دنیا برای هر آدمی درجاتی دارد. چه بسا که زنده به گور کردن باشد، یا مرگ بر اثر سوختن و غرق شدن و به صلابه کشیده شدن، یا پنجاه نوع مرگ دیگر. در مواردی امر کاملا پیش پا افتادهای است که مرگبار هم نیست.» اوبراین به کناری رفته بود تا وینستون وسیله‌­ی سیمی روی میز را بهتر ببیند. قفس سیمی مستطیل شکلی بود با دستگیرهای بر بالای آن. هر چند که قفس سه یا چهار متر از وینستون دور بود، متوجه شد از طول به دو خانه تقسیم شده و در هر خانه­ای یک حیوان قرار دارد. موش بودند. اوبراین گفت: «در مورد تو بدترین چیز در دنیا موش است.»

***

من انتخاب نکردم. انتخاب شدم. مثل همه دیگرانی که انتخاب شدند. قرار نبود اینطور شود. من حتی فکرش را هم نمی­کردم. اما وارد اتاق 101 شدم. 

صبح همیشه پانزده یا شانزده دقیقه به هفت از تاکسی پیاده می­‌شوم. تاکسی هم همیشه همان جای همیشگی نگه میدارد. مسافرها هم همه یک شکل و یک لباس­اند. از هیچ تنوعی خبری نیست. از هیچ اتفاق غیرمنتظره­ای هم خبری نیست. نه عطر زنانه­ای که هوش از سرت بپراند نه دختری که چهره­اش دوباره ذهنت را آشفته کند و با خودت بگویی شاید این همان دختر صددرصد دلخواه من است و به خاطر احترام به رویایت چند چهارراه جلوتر پیاده شوی و او را تا انتهای خیابانی که دارد می­رود بدرقه کنی و بعد رویای از دست رفته­ات را بغل بگیری و پیاده تا مقصد گز کنی. در این تاکسی­ها حتی آدم­هایی که بتوان شوق زندگی را در چشم­هایشان احساس کرد هم وجود ندارند. همه به بیماری مشابهی دچارند. سندروم ناچار به زندانی بودن.­ حتی محض رضای خدا یک تاکسی در راه پنچر نمی­شود تا چند دقیقهای در یک فضای دیگر معطل شویم و کمی تنوع چاشنی این تکرار روزانه شود. تاکسی نگه می­دارد. دو هزارتومان از کیف پولم که در جیب بالای سمت چپ فرنچام گذاشتهام در میآورم و بدون هیچ صحبتی پیاده می­شوم. کلاه بره را روی سرم می­گذارم و از جاده خاکی کنار فنس­ها می­روم بالا. همیشه چندتا ماشین از پایین می­آیند تا بروند در پارکینگ بالا پارک کنند و من مجبورم برای راه دادن به آن­ها خودم را به فنسها نزدیک کنم و پایم روی سنگ­های نخراشیده برود و این فکر به ذهنم بیاید که ممکن است یک روز یک دفعه پایم روی یکی از این سنگ­ها لیز بخورد و من بیفتم جلوی ماشینی که می­خواهد از کنارم رد شود و او هم که مثل من گیج خواب است و همه چیز برایش تکراری شده برای تنوع من را زیر بگیرد. البته این ترس هم دیگر برایم عادی شده است. چند متری که کنار فنس­ها بالا بروم می­رسم به بریدگی کوچکی که به تونل باریکی ختم می­شود. چندتا افسر دیگر هم معمولا در این قسمت می­رسند و با هم داخل می­شویم. گاهی اوقات هم صف طویلی از افسرها پشت ورودی و کنار فنس­ها به خط شدهاند تا پس از بازرسی داخل شوند. پشت آخرین نفر میایستم و کم­کم به داخل اتاقک فلزی تاریکی وارد می­شوم. کنار دیوار، میز و صندلی کوچکی است که یک نفر پشتش نشسته و به ما زل زده است. یک آینه هم آنطرفتر گذاشتهاند و یک صندلی هم روبرویش که ظاهرش شبیه آرایشگاه شود. فضای کل اتاقک آهنی چندمتر مربع بیشتر نیست. دژبانی که انتهای اتاق ایستاده همه را با بی‌حوصلگی بازرسی می‌کند و گاهی هم چند نفری را بدون گشتن راهی داخل می­کند. بیش از یک سال است که هر روز این صحنه­ها از جلوی چشمانم رد می­شود و من از این تکرار بی‌پایان خسته شده­­ام. به دژبان که می­رسم دستی به روی جیب­هایم می­کشد. گاهی اوقات هم وقتی کیف پولم را در جیب بالای سمت چپ فرنچ­ام لمس میکند با نگاهش بهم می­فهماند که باید آن را در بیاورم تا بازرسیاش کند. بعد هم کلاهم را برمی­دارم و کارتم را نشان میدهم تا خیالش از بابت کوتاه بودن موهایم راحت شود. یک وقت­هایی هم بازرسیاش بیش از اندازه است. اما خب به همه این­ها بعد از این همه تکرار عادت کرده­ام. همه چیز در یک سیکل تکراری ادامه پیدا می­کند. هیچ‌وقت هیچ‌چیز تغییر نمی­کند. از در که عبور میکنم کلاهم را روی سرم می­گذارم و کنار فنس­ها در خیابانی که تقریبا سربالایی است راه میافتم. ساختمانی که قرار است به آن­جا بروم از همین­جا مشخص است. نگاهی به آن میاندازم. مثل همیشه سرپا ایستاده و در طبقه چهارم بنرهایی روی دیوار زده­اند. از همین بنرهایی که هر جایی سرت را بگردانی هست. نگاهی به فنس­ها می­اندازم و به کسانی که برای دیر نرسیدن دارند با عجله به سمت ورودی می­روند. به زندانی­های خودخواسته­ای که دارند خودشان را به زندانبان معرفی می­کنند. می­دانم باید تا بعدازظهر در این زندان باشم. اما ذهنم از این همه تکرار خسته شده است. من نباید به اینجا فرستاده می­شدم. خیلی جاهای دیگر بود که بودن در آن­جا ذره­ای خستهام نمی­کرد. مثلا بارها با خودم فکر کردهام این­‌ها که سر چهارراه میایستند و یک تابلو و برگ جریمه دست‌شان دارند چه لذتی میبرند و حسرت می­خورم که کاش جای آن­ها بودم. من از زندانی شدن در یک جای کسل کننده می­میرم. مرگ من در محدود شدن در یک فضای بسته است. من باید آن بیرون میان مردم باشم. هر لحظه اتفاق تازه­ای برایم رخ بدهد. سوار تاکسی­هایی بشوم با راننده­هایی که هرکدامشان سلیقه موسیقی مزخرف اما متفاوتی دارند. در فشار مترو از بوی عرق عق بزنم و فحش و لیچار بار همه بی‌فرهنگ­هایی کنم که شب سیر می­خورند و صبح سوار مترو میشوند. من دلم برای همه این چیزهای کوچک خسته کننده و آزار دهنده که تکراری نیستند تنگ شده است. چند متری که خیابان را بالا میروم می­اندازم در جاده­ی خاکی­ای که از میان درخت­ها رد می­شود و برای خودم اسمش را گذاشته­ام جنگل شروود. یک‌جور آشنایی‌زدایی برای ایجاد تنوع. هر چند بعد از چند ماه دیگر آن لذت قبل را نداشته باشد. وارد ساختمان می‌­شوم و آدم­هایی را می­بینم که همه منتظر فرار از اینجا هستند. همه منتظرند تا برگههای مرخصی­شان امضا شود و بروند آن بیرون در زمین زندگی با بقیه آدم­ها باشند. منتظرند تا ساعت 2 شود و فرار کنند. فرار از زندانی که خواسته و ناخواسته واردش شدهاند. من ناخواسته واردش شدم. من دلم نمیخواست این­طور باشد. من در تکرار کسل کننده این زندان پوسیدم و همه آن چیزهایی را که با خود داشتم کم‌کم از دست دادم. من شور زندگی کردن را فراموش کردم. من از همه چیز دورمانده­ام. وقتی به این فکر می­کنم که هر روز قرار است به این زندان بازگردم و تمام این صحنه­های تکراری را ببینم از هیچ چیزی نمیتوانم لذت ببرم. هر بار که می­خواهم در کنار خانواده و دوستانم از ته دل لبخند بزنم این صحنه­های تکراری به ذهنم هجوم می­آورند و من دوباره به این فکر می­کنم که تا چند وقت دیگر روحم در این خمودگی خواهد مرد.

من انتخاب نکردم. انتخاب شدم. مثل همه دیگرانی که انتخاب شدند. قرار نبود این‌طور شود. من حتی فکرش را هم نمیکردم. اما وارد اتاق 101 شدم و بدترین چیز در دنیا را در مورد خودم شناختم. محدود شدن در یک فضای بسته. این بدترین چیز در دنیای من است.

+ بی­تو، بی‌شب­افروزی ماندنت، بی­تب تند پیراهنت/ شک نکن من که هیچ، آسمان هم زمین می­خورد...

 

+ دختر بنفش رویاهایم را یادتان هست؟ امروز صبح به رویایم آمده بود. سعی کردم تا دوباره محو نگاهش نشوم و محو موهای بنفش و بلندش. خودم را جمع و جور کردم و تا بخواهد رویش را برگرداند گفتم ببخشید فکر میکنم شما را جایی دیده­ام؟ من را می­شناسید؟ نگاه معناداری به من کرد و گفت: «تو مرا انتخاب کردی.»

+ متن ابتدایی از کتاب 1984 جرج اورول به ترجمه صالح حسینی که ترجمه بدی است، نخریدش. یک جورهایی دنیای مجسم این روزهای من است.

  • ۹۴/۰۵/۱۶
  • لافکادیو

نظرات  (۲)

نمیدونم ... فکر کنم هر روزم فرق داره. فرقای مسخره ای که نمیبینمشون ...!
تا حالا فکر نکرده بودم بهش. فک کنم درباره ش بنویسم :)
پاسخ:
حتما درباره اش فکر کن. 
راستشو بخوای خیلی خیلی درکت میکنم! چون خودم دو تا برادر دارم که اتفاقا هر دوشون سربازن و اتفاقا کار هردوشون اداریه :|
واقعا میبینم کلافگی رو!
خستگی رو!
و البته عین معتاد ها شدن رو :| (زیر چشاشون داغون شده از بس هر هفت صبح تا دو باید پشت سیستم باشن ... )

ولی خب. وختی برادرم میاد. از شوخیاشون میگه. ادای رئیسشو در میاره. باز اینکه هزارتا اعصاب خوردی داره. سعی میکنه بیستر اینا رو ببینه ...
خودت ی تغییر ایجاد کن.
راستی استان محل زندگیته؟ همون جایی که خدمت میکنی؟
اخه گفتی از خونه بیرون میای و این حرفا ... زودتر بیدار شو :| ی کار کن. یه حرکتی بزن :|
من ی مدت حال روحیم خوب نبود برادر گفت ی تغییری ایجاد کن! با دیروزت فرق داشته باش. البته بماند که من چیکار کردم!!! کلا میگم ... بزار راحت تر بگذره .. راحت تر از اون چیزی که هست ..
پاسخ:
اتاق ۱۰۱ تو چیه؟