هر آدمی در زندگی به جایی میرسد که میفهمد به چه گروهی تعلق دارد. در این میان عدهی بسیار کمی هم هستند که نمیتوانند خودشان را در گروهی جای دهند. آنها به هیچ گروهی تعلق ندارند و تا آخر عمر آدمهای تنهایی باقی میمانند و لافکادیو نام میگیرند. آدمهایی که جواب گلوله را با گلوله میدهند. من لافکادیو هستم. یک آدم تنها که خودش را گم کرده است.
ببینید، من نمیخواهم هیچ شیری را بکشم و قطعا نمیخواهم هیچ یک از شما شکارچیها را هم بخورم. من نمیخواهم در جنگل بمانم و خرگوش خام بخورم و صد البته نمیخواهم به شهر برگردم و دوغ سر بکشم. نمیخواهم با دمم بازی کنم، اما ورق بازی را هم دوست ندارم. من فکر میکنم با شکارچیها نیستم. به گمانم مال دنیای شیرها هم نیستم. من به هیچجا تعلق ندارم. به هیچجا.
لافکادیو این را گفت، سرش را تکان داد، تفنگش را زمین گذاشت، کلاهش را از سر برداشت، چند بار دماغش را بالا کشید و بعد راه خود را گرفت و از تپه دور شد. به دور از دار و دسته شکارچیها و به دور از گروه شیرها. همچنان که به راه خود ادامه میداد،از دوردستها، صدای شکارچیها را میشنید که شیرها را به گلوله میبستند و صدای شیرها را میشنید که شکارچیها را میخوردند. او به راستی نمیدانست به کجا میرود اما این را میدانست که به جایی میرود، چون هر کس به هر حال باید به جایی برود، مگر نه؟
آفتاب تازه پشت تپه فرو میرفت و هوای جنگل کمی خنک میشد و باران گرمی آغاز به باریدن میکرد و لافکادیوی بزرگ، تک و تنها در سراشیبی دره پیش میرفت. این آخرین چیزی است که از سرگذشت لافکادیوی بزرگ شنیدهایم...
+ این کتاب داستان غمانگیزی دارد. ترجیحا آن را نخوانید!