یک مشت سرخ پوست خوب
در روایتها آمده که دو سرخپوست روی دو کوه زندگی میکردند. آنها هرکدام به طور جداگانه به این نتیجه رسیده بودند که بالای کوه بهترین جا برای در امان ماندن از دست جانورهای وحشی است - البته در روایتها نیامده که سرخپوستها دقیقا به چه چیزهایی جانور وحشی میگفتند!- همینطور بالای کوه سردترین جا برای زندگی هم بود.
اولین بار که دو سرخ پوست همدیگر را ملاقات کردند در یک روز برفی بود. هیزم هردویشان تمام شده بود و سرما هم استخوان آدم و همینطور سرخپوستها را میترکاند. هردویشان آمده بودند پایین کوه دنبال هیزم. وقتی همدیگر را دیدند فهمیدند که از قبایل مختلفی هستند و زبان یکدیگر را نمیفهمند. راوی در اینجا گفته است که یکی از قبیله ماکائو و دیگری از قبیله کامائو بوده. در قدیمها هنوز اصوات سرخپوستها به سی و دو تا نرسیده بود به همین دلیل ساده، اسم قبایل خیلی به هم شباهت داشت. دو سرخ پوست قصهی ما در پایین کوه هر دو به درختی رسیدند که بسیار بزرگ بود. قبلا هردوتایشان در روزهای مختلفی از تابستان به زیر سایه آن درخت رفته بودند آنجا استراحت کرده بودند و روی تنهاش اسم خودشان و قبیله شان را حک کرده بودند اما هرگز همدیگر را ندیده بودند. قبلترها هردویشان خیال میکردند تنها نیمی از میوههای درخت برای آنهاست و نیمی دیگر برای جانوران و پرندگان است. آنها به سهم خودشان راضی بودند. حقیقت این بود نیمی دیگر همیشه نصیب سرخپوست دیگر میشد. اما به طرز عجیبی آنها این را تا آن روز برفی نمیدانستند.
درست در همان روز برفی بود که هردوتایشان از زور سرما یاد درخت بزرگ پایین کوه افتادند و زیر درخت همدیگر را برای اولین بار دیدند. دو سرخپوست ابتدا تبرهایشان را در دستشان فشردند. در آن بوران و سرما هیچکدام نمیتوانست به درستی تشخیص دهد در چندمتریاش چه چیزی دارد میجنبد. اما وقتی به هم نزدیک شدند احساس آرامش کردند. خبری از خونریزی نبود. هردوتایشان به طرز عجیبی سرخپوست بودند. و این یعنی نیازی نبود یکیشان کشته شود. تنها سفیدپوستها بودند که حتی حضور یک سرخپوست هم زندگی را برایشان غیرممکن میکرد. اما مشاهده نشده بود سرخپوستها با هیچ سفیدپوستی مشکلی پیدا کنند. قانون آن حوالی به سرخپوست خوب سرخپوست مرده است مشهور بود. البته در بین سفیدپوستهایی که همیشه طمع زمین بیشتر و بیشتر را در سر داشتند.
دو سرخپوست ابتدا پرهای روی سر یکدیگر را شمردند تا رتبه سرخپوستیشان معلوم شود. هر سرخپوستی در قبیلهاش با توجه به اقدامات ارزشمند و شجاعانهای که انجام میدهد از رئیس قبیلهاش پرهایی میگیرد و آنها را روی سرش میگذارد تا بقیه او را بشناسند. هر دو سرخ پوست سه پر روی سرشان داشتند. این شد که هر دو به هم ادای احترام کردند و تبرهایشان را عوض کردند تا هنر دیگری را در تراشیدن تیغه تبر بسنجند. چون سرخپوستها مدت زیادی روی قلهی کوه بیکار بودند هر دو تبر به خوبی و در زمان کافی تراشیده شده بود و هر دو باز هم به هم ادای احترام کردند. ادای احترام سرخپوستها به این صورت است که آنها کمی سرشان را از ناحیه گردن خم میکنند و سپس به روی دیگری لبخند میزنند.
آن روز اتفاق خاصی نیفتاد و دو سرخپوست شاخههای خشکیده پای درخت را جمع کردند و پس از چند دقیقه تقلای بیسرانجام برای فهمیدن زبان همدیگر به زبان مشترک جهانی یعنی زبان اشاره به هم حالی کردند که خانه هرکدام بالای کدام کوه است. و دوباره به هم ادای احترام کردند و به راه خود رفتند.
شب که رسید هر دو سرخپوست به بالای کوههایشان رسیده بودند. برای هر دو سرخپوست شب خوبی بود. آنها هرکدام یک سرخپوست دیگر را دیده بودند و در آن زمانها این برای یک سرخپوست خیلی کم اتفاق میافتاد. در بالای کوه هردوی آنها به قلهی کوه دیگر چشم دوخته بودند تا شاید اثری از همدیگر پیدا کنند. اما مه زیاد روی قلهها مانع از این کار میشد. آن شب هردو سرخپوست بدون احساس سرما خوابشان برد و هر دو خواب قبیلهشان را دیدند. خواب روزهایی که در دشت به دنبال شکار بوفالوها روی اسبهای وحشی میتاختند. بعد هم خواب دیدند که شاید روی هر کدام از قلههای اطراف یک سرخپوست دیگر باشد و شاید بعضی از آن سرخپوستها هم زن باشند. آنها خواب دخترهای سرخپوست را هم بعد از همهی این خواب ها دیدند و هر دو کلی با دخترهای زیبای سرخپوستی خوابهایشان در دشت سوارکاری کردند. برای آنها روی اسب شیرینکاری انجام دادند و یک حلقه گل به آنها تقدیم کردند تا روی سرشان بگذارند. در روایات آمده که سرخپوستها در یک شب میتوانند چندین خواب ببینند. نزدیک صبح بود که دو سرخپوست با کابوس حمله سفیدپوستها از خواب پریدند و هر دو روی خاکستر در حال سرد شدن هیزم ریختند.
یک هفته از آن روز برفی گذشته بود که دو سرخپوست پایین کوه وسط دشت در یک روز آفتابی که نشان از نزدیک شدن پایان زمستان داشت رودرروی هم ایستاده بودند. بعد به هم حملهور شدند و سرخپوست قبیله ماکائو سرخپوست قبیله کامائو را کشت. و سپس خودش هم مرد.
قرار بود برنده جنگ را رها کنیم اما جک گفت نباید قانون سرخپوستی را زیرپا بگذاریم. من هفتتیرم را غلاف کرده بودم. خواستم بگویم ما قول دادیم؛ که دولول جک سرخپوست را انداخت بین علفها. کلاهم را روی سرم گذاشتم. جک تف کرد روی زمین و پرید پشت اسبش. همه خوشحال بودیم. حتی سرخپوستها.
***
+ داستان 18 آذر 91 نوشته شده است. اولین داستان سرخپوستی که در وبلاگم در بلاگفا نوشتم. این سایت لعنتی خاطراتم را نگه داشته بود. باورم نمیشد. اما خیلیهایشان آنجا هنوز زنده بودند. دست نخورده مثل همان قدیمها که بلاگفا هنوز خر نبود. با خیلیهایشان اشک ریختم. باید یک پست برایش بنویسم.
+ امروز کیوان خدمتش تمام شد و رفت. همان دوستی که دو پست قبل برایش کتاب گرفته بودم. بیست دقیقه مانده بود به دو. از هرکسی سراغش را گرفتم گفت باید جلوی دفتر امیر باشد. فقط امضای امیر مانده تا برگه رهایی را بگیرد. رفتم جلوی دفتر امیر، نبود. یکی از بچهها را دیدم گفت رفته بوفه. در بوفه هم نبود. جلوی بوفه ساعتم را نگاه کردم. ده دقیقه مانده بود به دو. رحیمی و چند تا سرباز دیگر از بالا میآمدند. گفت مهندس دیویدی را کی بیاورم. دستم را تکان دادم و گفتم فردا. با عجله رفتم سمت ستاد. کیوان رفته بود رکن یک. بیرون آمد قد و قوارهاش را نگاه کردم. نگران بود که آخرین امضایش بیفتد برای فردا. یک روز هم اینجا یک روز است. برای فهمیدن عمق این جمله تنها راهتان این است که به سربازی بروید. کتاب را زیر درخت، روبروی ستاد برایش امضا کردم. نوشتم: برای کیوان که دوست ندارم هیچوقت قاطی بازی آدم بزرگها شود. با هم روبوسی کردیم و دلم همان لحظه برایش تنگ شد.
+ فردا افسر نگهبان حمام لشگر هستم. میخواهم یک دفتر برای سربازها ببرم تا هرکدام برایم خاطرهای بنویسند. هر چند ماندن در پادگان را دوست ندارم اما بودن در کنار سربازها خوب است. سربازها احساساتشان عمیقتر از آن چیزی است که در آینه دیده میشود.
HELP MEچرا این سیستم بیان انقدر خنگ است؟ اول که قالب وبلاگم این شکلی شد و هیچکس پاسخگو نبود. حالا هم که در این چند پست هرچه خواستم حالیاش کنم نیمفاصله چیست متوجه نمیشود. من از آشفتهنویسی بدم میآید. یک نفر راهش را بگوید.
- ۹۴/۰۵/۱۸
http://archive.org/web/web.php