لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

کهنه سرباز شکست خورده

پنجشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۳۱ ب.ظ

می‌دانید آدم باید خاطرات خوبش را در کمدی در گوشه ذهنش بچیند. هیچ‌وقت هم سراغشان نرود. این روزها هر اتفاقی ممکن است اتفاق بیفتد! آدم باید حواسش جمع باشد. باید خیلی حواسش جمع کمد خاطراتش باشد. کمد خاطرات چیز مهمی است. آنقدر مهم که نباید درش را به روی هرکسی باز کرد. حتی نباید خودتان مدام به داخل آن سرک بکشید. خاطرات خوبتان را که داخلش گذاشتید کلیدش را دور بیندازید. بگذارید کم کم شیرینی محو خاطرات بماند. مثل بوی سیر ترشی که کم‌کم از تندی به شیرینی می‌رسد. من همیشه می‌ترسم که خاطرات خاک گرفته سال‌ها قبل ناگهان زنده شوند و از کمد خاطرات بیرون بیایند و من بفهمم تنها چیزهایی که فکر می‌کرده‌ام در زندگی‌ام برایم باقی مانده‌اند و ارزشمند هستند و طعم شیرین‌شان تلخی زندگی این روزهایم را تسکین می‌دهد چندان هم چنگی به دل نمی‌زده‌اند. من آدم تنهایی هستم که تنها اعتبارم در دنیا همین خاطرات خاک خورده‌ام هستند. خاطراتی که به زحمت خروارها خاک رویشان ریخته‌ام تا کهنه شوند و من در اوج جوانی مثل پیرمردها از گذشته‌ها حرف بزنم. گذشته‌ای که تنها برای 6 یا 7 یا نهایتا 10 سال پیش است. گذشته‌ای که همیشه می‌خواسته‌ام جبران ناکامی‌های امروزم باشد و من قاب خاطراتم را به رخ آن‌هایی بکشم که خیال می‌کنند من همیشه همین بوده‌ام. موجود کوچک، ضعیف و بی‌اعتباری که الان هستم.

همه چیز از آنجا شروع می‌شود که شما با خودتان فکر می‌کنید همه چیز تحت کنترل است. خیال می‌کنید می‌توانید به گوشه‌ای از کمد خاطرات سرک بکشید و هیچ اتفاقی هم نیفتد. معمولا هم اتفاق خاصی نمی‌افتد. اگر هم افتاد با یک پیامک سلام، خوبی؟ ببخشید شماره‌ات رو اشتباهی گرفتم. چه خبر؟ و جواب سلامتی، خدا رو شکر تمام می‌شود. در وضعیت مجازی‌اش که از این هم راحت‌تر می‌توان قصر در رفت. اما دیشب همه چیز آن‌طور که باید پیش نرفت. رفته بودم سراغ آهنگ  Le Moulin ساخته Yann Tierson  و خودم را بردم به شب یلدای شش سال پیش. شبی که اولین غم بزرگ زندگی روی دلم جا خوش کرده بود. شبی که یک نفر آن گوشه شهر به خاطر غم‌های من ویولن دست گرفته بود تا شاید با نواختن Secret Garden آرامم کند. و من آرام شده بودم. بعد خیلی اتفاقی سرک کشیده بودم به وبلاگ یکی از دوستان خیلی قدیمی. من تنها می­خواستم کمی طعم شیرین خاطرات گذشته را حس کنم تا تلخی گذشت 530 روز از خدمت سربازی کمتر شود. تنها می‌خواستم نگاه کوتاهی از جاکلیدی کمد خاطرات به داخل آن بیندازم و شاید کمی خاطره بازی کنم. من تنها یک آهنگ قدیمی را گوش می‌کردم و چند صفحه وبلاگ را ورق می‌زدم. اما انگار خاطرات داشتند تارهای نامرئی‌شان را به دورم می‌بافتند. برای دوستم در وبلاگش کامنت گذاشتم. دوست دیگری آمد و مجبور شدم برای او هم کامنت بگذارم. بعد مجبور شدم تمام پست‌هایشان را بخوانم و تمام کامنت‌هایی را که سال‌ها پیش برایشان گذاشته بودم و جواب‌های شیرینی که آن­ها نوشته بودند. همین‌طور که به عقب برگشتم گریه‌ام گرفت و آن دوست قدیمی به خاطرم آورد که هنوز پیراهن سوغاتی را که از استرالیا برایم آورده بود و من هیچ وقت برای گرفتنش نرفتم در چمدانش مانده. همین مقدار بس بود. دیگر کاظم نباید زنگ می‌زد. این کار یک شورش واقعی بود. اما او برای بیستمین بار زنگ زد. روزهای قبل صبح‌ها زنگ می‌زد و من در پادگان بودم. بعد که برمی‌گشتم و گوشی را روشن می‌کردم تعداد تماس‌های از دست رفته سر به فلک می‌کشید و پیامک‌های کال‌می کال‌می روی سرم هوار می‌شد. هر بار که شماره‌اش روی گوشی‌ام می‌افتاد به خودم می‌گفتم شاید اشتباهی شماره‌ام را گرفته. اما کاظم بی‌خیال نشد. شنیدن صدای کاظم مثل ریختن گالن بیست لیتری آب روی گنجینه خاک خورده‌ام بود. مقاومت فایده ای نداشت. کاظم از کمد خاطرات بیرون آمده بود. خاطرات می‌خواستند من به یاد بیاورم. می‌خواستند همه چیز جلوی چشمانم رژه برود. مثل خاطره آن روز در تریای دانشکده که نشسته بودیم و از فیلم ضیافت کیمیایی حرف می‌زدیم. من و کاظم. به هم قول دادیم که ده سال آخر زندگی را برویم گوشه‌ای دور افتاده از شمال. از این دهکده‌هایی که نزدیک‌ترین همسایه‌تان کیلومترها با شما فاصله دارد. بعد اینترنت و همه چیزهای مدرن را هم با خودمان ببریم. من گاو دوست داشتم و او هامر. مردانه قول دادیم که حتما این کار را می‌کنیم. هر چند ساز و کاری برای تخمین ده سال آخر عمرمان نداشتیم. اما قول‌مان مردانه بود.

با کاظم کلی خندیدیم و خاطره بازی کردیم. ارشد را در تبریز تمام کرده و حالا برگشته تهران برای صنایع هوایی پروژه انجام می‌دهد. گفت جیم جارموش شدی؟ خندیدم و گفتم فعلا یک کهنه سرباز جنگ جهانی دومم. یاد خاطرات افتادیم. گفت چند وقت پیش شمال بوده. یک زمین آنجا خریده. گفت قولمان یادت هست؟ ترسیدم. گفتم مگر می شود یادم برود؟ کاظم می‌خواست همه خاطرات خاک خورده را بتکاند. یک ساعت مدام در حالی که در  اتوبوس نشسته بود با من صحبت کرد و بیشتر چیزهایی که در کمد خاطراتم درموردش کنار گذاشته بودم بیرون ریخت. تنها شانسی که آوردم این بود که شارژ گوشی‌اش تمام شد و من هم با پیامک کهنه سرباز گرسنه است بفرما شام... از دستش فرار کردم. همه‌اش نگران هستم که شنیدن دوباره صدایش، امروز با زنگی دیگر به دیدن چهره شیرینش  برسد و او ناخواسته تمام دارایی‌هایم را از من بگیرد. کاظم، همان کاظم لعنتی بمان. همان کاظم لعنتی دوست داشتنی در خاطره‌ها. بگذار این کهنه سرباز گوشه همین سنگر قدیمی در امان بماند.

+ دخترک ممنونم. آشفته نویسی روحم را می‌خراشید. یک دوست قدیمی سال‌ها پیش در بلاگفا به من گفت: «درست بنویس و به خواننده‌هایت احترام بگذار». من همان روز یک مطلب در مورد درست‌نویسی فارسی خواندم. همه‌‌مان سعی کنیم به خواننده‌هایمان احترام بگذاریم. برای نیم‌فاصله ctrl+shift+2 اینجا جواب می‌دهد.

  • ۹۴/۰۵/۲۲
  • لافکادیو

نظرات  (۵)

من چند تا خاطره خوب دارم تو زندگیم...
از صبح تا شب بهشون فکر میکنم
هنوز هم بوش از بین نرفته
هنوزم هر بار حالم خوب میکنن
پاسخ:
من از خاطرات خوبم می ترسم.
عادت کردم به اینکار :)))))
حالا هی مسخره کن :)))

البته اون موقع ها از اشپزی حرف نمیزد زیاد :))
اون مطلب قبلشم حتما بخون!
پاسخ:
بدو برو دم خونتون بازی کن:-)
چندتا مطلبش رو خوندم.
قلمش خوشمزه اس.

ممنون :))

اره دنیای مجازی اگه ازش درست استفاده بشه خیلی میتونه به پیشرفت ادما کمک کنه!
 ولی این وبلاگی که متعلق به منه برای خالی کردنمه :) خیلی خوبه یه جا ادم بتونه رک باشه و حرف دلشو بزنه :) تفریح م هست! ک عمرم رو ب فنا هم میده :))

پاسخ:
فقط یه دهه هشتادیه که مخاطبش رو تا وبلاگ خودش دنبال میکنه تا جوابش رو بده:-))
میشه رک بود٬ خالی شد و حرف دل رو هم زد و خیلی هم جدی به قضیه نگاه کرد. حتی تفریح هم کرد.
و عمر رو به فنا داد:-) 
شروع به خواندن آموزش های آشپزی آقای جدی کردم به پیشنهاد تو:-)
نمیدونم چرا اما با تک تک خطوط این پستت اشک ریختم. نمیتونم بگم نمیدونم! میدونم. گاهی این خاطرات خوب، هرچقدر هم سعی میکنی انکارشون کنی، یه مغناطیسی دارن که تو رو جذب خودشون میکنن.
قضیه وقتی سخت تر میشه که توی این خاطرات خوب، یه سری خاطرات بد هم باشه که ادم نخواد براش زنده بشه یا ما رو با حقایقی در مورد خودمون و دنیا مواجه کنه که ازش فرار میکنیم.
+توی یه مقاله علمی میخوندم که سیستم حافظه ما عملکرد دوگانه ای داره. وقتی عملکردش تکاملی و داروینی و در جهت بقاست، باعث میشه حال رو بهتر از گذشته بدونیم و تلخی گذشته برامون کمتر بشه و فکر کنیم الان خیلی اوضاع بهتر از قبله، در حالی که ممکنه فرقی نکرده باشه یا حتی بدتر شده باشه.
از اون طرف برای شادی و رضایت بیشتر، ممکنه گذشته رو شیرین و به یاد موندنی تصور کنه در حالی که ذهن اغلب ما، خاطرات دارای بار منفی رو بیشتر از مثبت ها به یاد میاره، چون مثل غلط های امتحانی باعث میشه که هیچ وقت اون محتوای علمی خاص رو فراموش نکنیم و دیگه اشتباه نکنیم. خلاصه که این کمد خاطرات ما موجود عجیبیه.
پاسخ:
امیدوارم گریه از شوق به یاد آوردن خاطرات خوب باشه.
میدونستم یه اشکالی تو کاره...
پس اشکال تو سیستم داروینیه منه:-\
دقیقا کمد خاطرات موجود خیلی عجیبیه. به نظرم باید تو اقیانوس غرقش کرد.
فکر کردم خاطراتت بد زنده شدن مثلا !
ولی اینکه عالی بود انگار.
حالا چرا نمیخوای اون کمد باز بشه ! خوب داشت پیش میرفت :/
پاسخ:
قضیه کمی پیچیده تره. به این راحتی نمیشه قضاوتش کرد.
از خاطرات خوب بیشتر باید ترسید...خاطرات خوب تو خودشون رویاهایی دارن که الان باید جوابگوشون باشی...