لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

دلتنگی‌های ده دقیقه مانده به سه

سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۴۵ ب.ظ

دوباره دیدمش. از ابتدای خیابان که وارد شدم به ساعتم نگاه کردم. ده دقیقه مانده بود به سه. حوالی همین ساعت می‌رسید به چهارراه بعد از بهمن سوم. من هم آن موقع معمولا بهمن ششم را رد کرده‌ام. امروز نیامد. مدام سرک می‌کشیدم تا میان جمعیت پیدایش کنم اما خبری نبود. بعد از چهارراه خیابان یک پیچ ملایم دارد و نمی‌دانم چرا به خودم امید می‌دادم که پیدایش می‌شود. نایلون میوه را در دستانم جابه‌جا کردم. به ساعتم نگاه کردم. دو سه دقیقه مانده بود به سه که پیدایش شد.

دخترک همیشه عینک دودی به چشم دارد. قدش کمی از من کوتاه‌تر است. طوری به ساعتش نگاه کرد که من متوجه نشوم. اما من فهمیدم. می‌خواست خوش قولی‌اش بر یک قرار نانوشته را نشان دهد. نایلون را دوباره دست به دست کردم تا جای رگه‌های نایلون روی دستم از بین برود. قدم‌هایم را آرام و سنگین کردم. اما او یک تندی و شتابی در قدم‌هایش بود. یک‌جور شرم و حیا که دیگر کمیاب شده است. از کنار هم که رد شدیم احساس عجیبی داشتم. یعنی او هم احساس عجیب من را داشت؟ ما حتی اسم همدیگر را هم نمی‌دانیم. البته شاید او از پشت عینک دودی‌اش اتیکت من را خوانده باشد. اما من اسم او را نمی‌دانم و حتی تا به حال صدایش را هم نشنیده‌ام. اما این روبرو شدن در خیابان آن هم به طور اتفاقی و تکرارش در هفته‌های اخیر که من به  خاطر توفیقی اجباری دیگر با تاکسی به پادگان می‌روم یک آشنایی ناخواسته و یک ارتباط نامرئی بین ما ایجاد کرده. یک ارتباط بدون کلام که وقتی آخرین قدم را از کنار هم برمی‌داریم تمام می‌شود تا روز بعد ساعت ده دقیقه به سه.

+ چه کسی این ارتباط های نامرئی را تجربه کرده؟

+ به خودم قول داده‌ام با او حرف نزنم. من دلتنگی‌های عجیبی را از سر گذرانده‌ام. مثل دلتنگی برای پریا که بعدا برایتان از او خواهم نوشت. مثل دلتنگی برای کاظم که کمی قلمی‌اش کرده‌ام. و مثل دلتنگی برای خیلی‌های دیگر که آنقدر زیاد هستند که نمی‌توانم همه‌شان را به خاطر آورم. من اصولا آدم دلتنگی هستم. دلم برای همه تنگ می‌شود. آدم سانتی‌مانتالی نیستم‌ها. اما دلم برای مسافرهایی که لبخندی به هم در مترو زده‌ایم تنگ می‌شود. دلم برای آن پیرمرد آبادانی که در مدرسه آمریکایی‌ها درس خوانده بود و در بی‌آرتی اصفهان کنارش نشستم و کلی خاطره خوب برایم تعریف کرد تنگ می‌شود. دلم برای هم دانشکده‌ای‌هایی که چندان هم با آن‌ها رفیق نبوده‌ام تنگ می‌شود. حتی دلم برای وبلاگ‌هایی که اتفاقی به آن‌ها سر زده‌ام هم تنگ می‌شود. باید به این نصیحت جروم عمل کنم: هیچ‌وقت به هیچ‌کس چیزی نگو. اگه بگی دلت برای همه تنگ می‌شه.

  • ۹۴/۰۵/۲۷
  • لافکادیو

نظرات  (۷)

سلام
الهی که دلتان تنگ همه شود چرا که نشان از صفا و پاکی اش هست..
دلتان پر نور و الهی تر
پاینده باشید و سرزنده
پاسخ:
این چشم چرانی است به نظرم در منطق شما.

  • سیـن بـانو ...
  • جالب و غم انگیز.. 
    پاسخ:
    جالب و...
    کمی غم انگیز.
    وقتی متنت رو خوندم، بی اختیار اشکام جاری شدن.
    فکر کنم همین گویاترین کامنت باشه برا این نوشته ات...

    پاسخ:
    اشکاتو پاک کن مرد.
    این حس بهترین حس دنیاست...
    ادامه اش بده
    باهاش حرف نزن
    به محض رد و بدل شدن کلمه ای تمام اعجازش از بین میره!
    لذت ببر از این حس خوب
    پاسخ:
    یه جورایی به نظرم تأیید پست قبلیه این حرفت.
    زبان همین که وارد رابطه های نامرئی بشه اونها رو تنزل میده به یه چیز سطحی که دیگه اون حس قبلی رو ندارن...
    منم تجربه ش کردم ، یه جور حس ملسی داره ...
    وقتی از کسی انرژی مثبت بگیری این قضیه پیش میاد ، شاید تو یه ثانیه ذهنت درگیر شه فقط ، اما خوبه ...
    پاسخ:
    سلام
    حس ملس...
    قلمیش نکردم؟!!!
    یعنی ننوشتمش؟؟
    نه ننوشتمش !
    پاسخ:
    آره. همونه.

    یه تجربه ی کوچیکی در این باره !
    پاسخ:
    دست راستت رو بیار بالا ببینم این تو نیستی که تو اتاق بغلی نشسته؟:-/
    کدوم تجربه؟ قلمیش نکردی؟