دلتنگیهای ده دقیقه مانده به سه
دوباره دیدمش. از ابتدای خیابان که وارد شدم به ساعتم نگاه کردم. ده دقیقه مانده بود به سه. حوالی همین ساعت میرسید به چهارراه بعد از بهمن سوم. من هم آن موقع معمولا بهمن ششم را رد کردهام. امروز نیامد. مدام سرک میکشیدم تا میان جمعیت پیدایش کنم اما خبری نبود. بعد از چهارراه خیابان یک پیچ ملایم دارد و نمیدانم چرا به خودم امید میدادم که پیدایش میشود. نایلون میوه را در دستانم جابهجا کردم. به ساعتم نگاه کردم. دو سه دقیقه مانده بود به سه که پیدایش شد.
دخترک همیشه عینک دودی به چشم دارد. قدش کمی از من کوتاهتر است. طوری به ساعتش نگاه کرد که من متوجه نشوم. اما من فهمیدم. میخواست خوش قولیاش بر یک قرار نانوشته را نشان دهد. نایلون را دوباره دست به دست کردم تا جای رگههای نایلون روی دستم از بین برود. قدمهایم را آرام و سنگین کردم. اما او یک تندی و شتابی در قدمهایش بود. یکجور شرم و حیا که دیگر کمیاب شده است. از کنار هم که رد شدیم احساس عجیبی داشتم. یعنی او هم احساس عجیب من را داشت؟ ما حتی اسم همدیگر را هم نمیدانیم. البته شاید او از پشت عینک دودیاش اتیکت من را خوانده باشد. اما من اسم او را نمیدانم و حتی تا به حال صدایش را هم نشنیدهام. اما این روبرو شدن در خیابان آن هم به طور اتفاقی و تکرارش در هفتههای اخیر که من به خاطر توفیقی اجباری دیگر با تاکسی به پادگان میروم یک آشنایی ناخواسته و یک ارتباط نامرئی بین ما ایجاد کرده. یک ارتباط بدون کلام که وقتی آخرین قدم را از کنار هم برمیداریم تمام میشود تا روز بعد ساعت ده دقیقه به سه.
+ چه کسی این ارتباط های نامرئی را تجربه کرده؟
+ به خودم قول دادهام با او حرف نزنم. من دلتنگیهای عجیبی را از سر گذراندهام. مثل دلتنگی برای پریا که بعدا برایتان از او خواهم نوشت. مثل دلتنگی برای کاظم که کمی قلمیاش کردهام. و مثل دلتنگی برای خیلیهای دیگر که آنقدر زیاد هستند که نمیتوانم همهشان را به خاطر آورم. من اصولا آدم دلتنگی هستم. دلم برای همه تنگ میشود. آدم سانتیمانتالی نیستمها. اما دلم برای مسافرهایی که لبخندی به هم در مترو زدهایم تنگ میشود. دلم برای آن پیرمرد آبادانی که در مدرسه آمریکاییها درس خوانده بود و در بیآرتی اصفهان کنارش نشستم و کلی خاطره خوب برایم تعریف کرد تنگ میشود. دلم برای هم دانشکدهایهایی که چندان هم با آنها رفیق نبودهام تنگ میشود. حتی دلم برای وبلاگهایی که اتفاقی به آنها سر زدهام هم تنگ میشود. باید به این نصیحت جروم عمل کنم: هیچوقت به هیچکس چیزی نگو. اگه بگی دلت برای همه تنگ میشه.
- ۹۴/۰۵/۲۷
الهی که دلتان تنگ همه شود چرا که نشان از صفا و پاکی اش هست..
دلتان پر نور و الهی تر
پاینده باشید و سرزنده