لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

دنده معکوس

چهارشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۵۶ ب.ظ

اول ابتدایی هم کلاس بودیم. جثه‌اش از من کوچک‌تر بود و تو دل برو تر. موهاش بور بود و وضعشون مثه ما. مثه مثه ما که نه. تقریبا مثه ما. دوم ابتدایی از هم جدا شدیم. من رفتم شیفت بعدازظهر و اون صبح. سوم هم شیفت‌هامون فرق داشت. چهارم ابتدایی بودم که بعد اولین روز مدرسه رفتم خونه و به مامانم حالی کردم که معلم ما یه آدم سادیسمیه به تمام معناست. اون موقع کلمه سادیسم رو بلد نبودم. اما یه جوری حالیش کردم که نمی‌تونم تو اون کلاس بمونم. یه ناظم داشتیم که قدش دو متر بود. موهاشم مثه اسکاج. صبح روز دوم منو برد جلوی کلاس 1/4 . پامو که گذاشتم تو کلاس پاتخته بود.  داشت واسه بچه‌ها مسأله ریاضی حل می‌کرد. نشستم ردیف وسط میز دوم. خدا رو شکر میزمون جامیزی داشت. این یه نشونه خوب بود. کلاس رو برانداز کردم و فهمیدم بهرنگ هم تو همون کلاسه. اونم فهمیده بود با اون معلم سادیسمی نمی‌شه ادامه داد. اما ترانسفر شدن اون به خاطر پدرش که تو همون مدرسه معلم بود راحت‌تر انجام شده بود. بهرنگ بچه باحالی بود. این رو به خاطر شیطنت‌هایی که تو کلاس دوم و سوم تو شیفت بعدازظهر داشتیم دارم میگم. وسط کلاس داد زد لافکادیو...منم اینجام. جاش تو میز سوم طرف دیوار بود. اون موقع‌ها کلاسا سه ردیف داشت. کنار پنجره، وسط، کنار دیوار. بهرنگ رو بعد کلاس پنجم ندیدم. باباش فرستاده بودش غیرانتفاعی. من و سعید دوباره با هم تو یه مدرسه رفتیم و تو یه کلاس. رفاقت‌مون شده بود هشت ساله که من سمپاد قبول شدم. اون رفت امام حسین و سال بعدش هنرستان. تو هنرستان برق صنعتی خوند. یادمه من سال سوم که بودم می‌اومد جلوی در خونه‌مون بهش ریاضی یاد می‌دادم. خلاصه خیلی تو درس عقبگرد کرد. اما رفاقت‌مون سرجاش بود. حداقل من این‌طوری فکر می‌کردم. واسه کاردانی رفت گرگان. منم رفتم علم و صنعت. کارشناسی رو هم اونجا خونده بود. گرگان واسه زندگی دانشجویی بهترین شهر دنیاس. اینو دو سال پیش خودش بهم گفت. وقتی خاطراتش رو تعریف می‌کرد. خبری از هم نداشتیم تا اون روز که اتفاقی به فکر هردومون زده بود بریم مسجد محل شاید بتونیم واسه خدمت سابقه بسیج جور کنیم. از پشت زد به شونم و گفت لافکادیو؟ پاییز 92 بود. هردومون درس رو تموم کرده بودیم و تو فکر خدمت رفتن بودیم. کلی دنبال کسری رفتیم. نشد که نشد. دفترچه رو آذرماه پست کردیم. گذشت و بهمن ماه شد. آخرین روزای جشنواره بود. داشتم از دیدن فیلم "خط ویژه" برمی‌گشتم خونه که بهم زنگ زد. گفت برگه سفید اومده. گفتم کجا افتادی؟ گفت: مرکز آموزش 05 نزاجا. گفتم: 05 کرمان؟ گفت: کرمان؟ گفتم: 05 تو کرمانه دیگه. گفت: 05 تو کرمانه؟؟ گفتم: سعید، کار و زندگی‌مون چی می‌شه؟ گفت: 05، کرمانه؟؟؟ گفتم: یعنی منم افتادم همون‌جا؟ گفت: 05، کرمانه؟؟؟؟ گفتم: خبرت بیاد با این خبرت. ساعت حول و حوش یازده بود. تا خونه رو به زحمت رسیدم. برگه سفیدم اومده بود. مرکز آموزش 05 نزاجا. به خودم امیدواری دادم که با هم میریم. کنار هم باشیم دو ماه رو دووم میاریم و از اونجا زنده میزنیم به چاک. دو شب بعد بود که سعید زنگ زد گفت داییم جور کرده افتادم سپاه. شرمنده لافکادیو. داییش بازنشسته سپاه بود. می‌گفت مادرش زنگ زده به داییش و بد و بیراه گفته و ...تنها رفتم. یه صبح کوله رو برداشتم و روی مامان رو بوسیدم و گفتم: من رفتم کرمان. دو ماه دیگه میام. حاجی از پله ها وسط خواب و بیداری اومد پایین و گفت کجا؟ گفتم حاجی میرم کرمان. کاری نداری؟ تا صبح رفتنم خبر نداشت که میرم. بهش نگفته بودم. از این کارم خوشش اومد. اون روز نگاهم که کرد فهمیدم تو دلش گفت لافکادیو هم مرد شد. نذاشتم کسی تا جلوی در بیشتر بیاد. کوله رو انداختم پشتم و تو گرگ و میش هوای اول اسفند از همه چیز فرار کردم.   

***

+ دنده معکوس کشیدن فقط واسه ماشین نیست. تو رفاقتم هست. تو وبلاگ نویسی هم هست. یه روز میای می بینی دیگه کسی دور و بر خودت و وبلاگت و نوشته هات نیست. دنده معکوس کشیدن گاهی لازمه که جوگیر نشی. گاهی هم لازمه تا به کسی تکیه نکنی. گاهی هم لازمه تا مرد شی. دنده معکوس فقط واسه سربالایی یادگار امام نیست.

+ دوباره برگ مرخصی نوشتم. 14 روز. سرگرد یک روز اضافه کرد. امضاء شد.

+ خواب من شبا مداد سیاه، خواب تو مداد رنگی بود

  • ۹۴/۰۶/۱۸
  • لافکادیو