همه مردم دنیا راهبهاند
جیدیسلینجر یه داستانی داره با اسم دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم. این اسم یکی از عبارتهای پرطرفدار نویسندهها تو سالهای اخیر بوده. چندین و چند وبلاگ عنوانشون رو از روی این اسم گرتهبرداری کردن. خیلیها تو نوشتههاشون بهش اشاره کردن. خیلیها برای نوشتن عنوان مطالبشون کنایه زدن به این اسم و خب وقتی یه داستان واقعا چنین اسم خوبی داره باید محتواش هم چنین چیزی رو در خودش پنهان کرده باشه. یعنی باید یه چیزی فراتر از کلمات معمولی تو این داستان کوتاه باشه. یه چیزی فراتر از یه داستان معمولی. یه چیزی فراتر از اینکه کسی خواسته باشه تو نوزده سالگی خودش رو جای یه آدم سی ساله جا بزنه و بره تو یه مدرسه آموزش نقاشی از راه دور کار کنه. نکتهای در مورد این داستان هست که نمیدونم واقعا چندنفر بهش توجه کردن. تو آخرین سطرهای داستان شخصیت اصلی متوجه میشه ایرما، یکی از شاگرداش که توانایی خوبی هم از خودش نشون داده بود و شخصیت اصلی احساس علاقه و تعلق بهش پیدا کرده بود، احتمالا به دلایلی که مرتبط با فضای کارش تو کلیسا میشه نمیتونه دیگه آموزش بگیره. نقاش تصمیم میگیره به دیدن راهبه بره اما یه اتفاقی میافته. وقتی داره به مدرسه برمیگرده تو خیابان متوجه چراغ روشن فروشگاهی میشه و وقتی تو عوالم خودش زل میزنه به دختر فروشنده که داشته لباس تن یکی از مانکنها رو تو ویترین تعویض میکرده ناگهان دختره متوجه حضورش میشه، هل میکنه، زمین میخوره و دوباره بلند میشه. نقاش تلاش بیفایدهای میکنه که از پشت ویترین از سقوط دختر جلوگیری کنه و نمیتونه و دستش به شیشه برخورد میکنه. بعد از این اتفاق نقاش به اتاقش میره و ساعتها فکر میکنه و در نهایت تو دفترش چیزی مینویسه. میدونم احتمالا یه اشتباهات جزئی تو بیان داستان داشتم. یعنی حسش میکنم که اتفاقات به این صورت نبود. اگه نبوده شما با اصلاحاتی که تو حافظه خودتون هست بخونین. آره با همون جزئیات دقیق و حافظههای خوبتون داستان رو تو ذهنتون مجسم کنین. داشتم میگفتم شخصیت اصلی میره تو اتاقش -خیلی مشخصه که من حتی اسمش یادم نیست و دارم از زیر بار گفتنش برای چندمین بار فرار میکنم؟- و تو دفتر یادداشتش جملهای رو مینویسه که انگار یه نقطه عطف تو زندگیشه. چند روز بعد مدرسه نقاشی بسته میشه و اون برمیگرده پیش ناپدریش و یه زندگی دیگه رو از لحاظ احساسی پی میگیره. اون شب نقاش قصهمون تو دفترچهاش مینویسه: دیگر خواهر ایرما را به حال خودش میگذارم تا در پی سرنوشت خود برود. همه مردم دنیا راهبهاند!
اون لحظه پشت ویترین مغازه چه اتفاقی افتاده؟ به نقاش دلتنگ خیابان چهل و هشتم چی گذشته که این داستان اینطور به پایان رسیده؟ این سوال مدتهاست که گوشه ذهن ناخودآگاهم مونده بود. من ساعتها روی این جمله و این قسمت داستان فکر کرده بودم که چی شد نقاش قصه بیخیال رفتن و پیدا کردن ایرما شد؟ چرا براش نامه ننوشت؟ و الان تو این جمعه شب دلگیر حس میکنم این معما برام حل شده. به نظرم این معما برای هرکسی باید تو زمان و مکان خودش حل بشه. امشب فهمیدم که حق با نقاش قصهمونه. همه مردم دنیا راهبهاند.
+ عکسنوشت: این نقاشیها و این نقاش یک ماهی میشود که من را به وجد آوردهاند. برای دیدن نقاشیهایش به اینجا سر بزنید.
- ۹۴/۰۸/۳۰