لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

The one we said vali'asr but he took us to vanak

جمعه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۳۵ ب.ظ

کار کردن در محیط کاری که بیشتر افرادش خانوم باشند خیلی سخت است. حداقل گویا کار من نیست. من با کسی گرم نمی‌گیرم. با همکار خانوم اگر اجبار نباشد هم مسیر نمی‌شوم. اگر هم‌مسیر باشیم معمولا دیرتر یا زودتر بیرون می‌زنم تا طرف معذب هم‌مسیر بودن‌مان نشود. اگر ببینم دارد از مظفر چندقدمی جلوتر پایین می‌رود با اینکه پیاده‌روی‌های شبانه در مظفر را عاشقم می‌اندازم در شلوغی‌های ولیعصر یا فلسطین. اگر اجبارا با هم بیرون بزنیم. مسیرش را قبل از خروج می‌پرسم. اگر با مترو برود می‌گویم من پیاده می‌روم. اگر بگوید پیاده می‌روم. می‌گویم من دیرم شده با مترو می‌روم! ماه‌هاست این همه نقشه از پیش کشیده شده را در آستین دارم و مدام یکی را رو می‌کنم. اگر قرار باشد به بیمه بروم آنقدر معطل می‌کنم که همه بروند یا با بهانه‌های مختلف سعی می‌کنم با کسی هم‌مسیر نشوم و بگویم من بدمسیرم. شما بروید من بعدا می‌روم. بیشتر وقت‌ها جواب می‌دهد. بیشتر وقت‌ها چون دفعه قبل یکی‌شان در بیمه جلویم سبز شد. گفت شما هم آمدید؟ جواب دادم بعله. نیم ساعتی قبل من رسیده بود. برونگرا. شاد. کم سن و سال و درشت‌تر از من. مهربان و خوش صحبت. خودتان بسنجید چه اوضاعی شده بود. با همه صحبت می‌کرد. ارتباط می‌گرفت. من را هم به بحث می‌کشید. خجالت زده شده بودم. گفت برویم ناهار بخوریم. گفتم دیر می‌شود. گفت من می‌روم چیزی می‌خرم می‌آیم. گفتم نوبت‌تان رد میشود. گفت نه بابا. زود میام. هر چه گفتم من چیزی نمی‌خواهم به کتش نرفت. یک نایلون کیک و آبمیوه و این چیزها خریده بود. گفت بنشینیم وسط آن همه چشم بخوریم. گفتم خانم فلانی من رویم نمی‌شود. تمام طبقات را گشتیم شاید جایی باشد که خلوت‌تر باشد. نبود. داشتیم می‌رسیدیم به در خروجی که گفت یعنی برویم بیرون بخوریم؟ دیدم اوضاع خراب‌تر می‌شود. گفتم نه نوبت‌مان رد می‌شود. برگشتیم جلوی آن همه چشم کیک و آب میوه خوردیم. به بغل دستی‌ها هم تعارف می‌کرد. برگشتنی قرار بود برویم ولیعصر. آنقدر با راننده درباره مشکلات خانوادگی با زنش گرم صحبت شد که یک لحظه از شیشه بیرون را که دیدم نگاهم به تابلوی ایستگاه توانیر خورد. آرام در گوشش گفتم خانم فلانی من زیاد آشنا نیستم اما توانیز مگر پایین ونک نیست؟ گفت خب؟ گفتم گویا داریم می‌رویم ونک!؟ خلاصه که راننده ما را  برد ونک و بعد رساند جهاد و خانم فلانی هم مشکل خانوادگی آقای راننده را حل کرد و ما پیاده شدیم و مجبورم کرد برویم هایدا برایش ساندویچ بخریم و بعد ساندویچ را در کیف من پنهان کنیم که در محل کار دعوایش نکنند و بعد هم دروغ سرهم کنیم که بیمه خیلی شلوغ بود و ما دیر رسیدیم و خلاصه همه این ماجراها فقط برای یک هم مسیر شدن اتفاقی رخ داد. اگر اتفاقی نبود چه می‌شد! دو هفته است می‌گوید آقای لافکادیو با هم برویم دفترچه بگیریم! من هم می‌گویم باشد! می‌رویم حتما.

+ یک راهنمایی دوستانه برای لافکادیو بنویسید که با همکارهای خانوم چطور باید رفتار کرد؟

+ عنوان به یاد Friends

  • ۹۴/۱۲/۱۴
  • لافکادیو