عشق چهار حرفی
تنها بود. قدش به زحمت به یک متر و چند سانت میرسید. آشکارا پشتش غوز داشت. جثهاش شاید سی کیلو هم نبود. زیر چادرش چنان جمع شده بود که انگار هنوز همان دختر 14 ساله است. نمیدانم. آدمها در زندگی یک مسیر رفت و برگشت را طی میکنند. تا یک جایی میروند و بعد باید به همان ابتدای خوشان برگردند. همان حیا و خجالت چهارده سالگی در دل پیرزنها میآید. همان بانمکی و خندهداری پسربچگی در پیرمردها. در صف ایستاده بود. یک نفر هم به او نگاه نمیکرد. چرا. به چند دختر بعد از او. چرا. ولی به پیززن نه. یک ون رسید که مسافرها را سوار کند. صف طولانی بود. همه میخواستند به خانه برسند. کنار خانوادههایشان. کنار شام گرم و زن مهربان و دختر بازیگوششان. پیرزن قدمهایش کند بود. چند نفر پشتسرش جایش گذاشتند. سوار ون شدند. پیرزن به ون نرسیده هن و هن میکرد. دلم نیامد از او جلو بزنم. دلم نیامد بیاعتنا رد شوم. دلم نیامد از مادرم جلو بزنم. ایستادم طوری که باقی هم مجبور شوند. بایستند. که شاید معرفت برگردد. برنگشت. گفتم مادر مسیرتان کجاست؟ گفت کرج میروم. گفتم ماشینهای کرج اینجا نیستند. باید بروید پایینتر. چشمهایش نگران بود. مثل مادرها. صدایش به زحمت به من میرسید. نمیدانستم چه کنم. با او بروم. سوار ون بشوم. چه کار کنم؟ تاکسیهای کرج را به او نشان دادم. آرام به سمتی که نشان دادم رفت. طوری که فکر میکنم احتمالا هنوز هم به تاکسیها نرسیده باشد. آخرین صندلی ون را تصاحب کردم. خیال کردم خیال وجدانم راحت شده اما اشکها تنها تا اتاقم دهان بستند.
- ۹۵/۰۱/۲۰