همهاش مسأله انتخابه...
گوشی خریدم. دو هفتهای میشه. تو همین گرونی. ناچار شدم. نیازم بود. اولین اتفاقی که افتاد این بود که خیل عظیمی از مخاطبایی رو دیدم که اسمشون تو ذهنم نبود ولی به واسطه عکس تلگرامشون تونستم بفهمم کجا و چه دورهای میشناختمشون و خیل بیشتری از دوستان دوران دانشگاه که با عکساشون صبح جمعه کاملا شوک زدهام کردن. مهاجرتهای فراوون و تغییر چهرهها و ازدواجها و گاها بچههای اول و دوم و تولد چند سالگی بعضیاشون و گاها تعجب که این پسرک لاغر دوران دانشگاه چطور تونسته جرأت کنه پدر بشه و ... زندگی سخت شده. فشار کار و قسط و سرعت جلو رفتن دوستان قدیمی و جدید و ازدواجها و جشن تولدهای دو و سه سالگی بچههای قد و نیمقدشون و مهاجرتها و تغییراتی که هر روز از جلوی چشممون تو تلگرام و اینستاگرام و اینها رژه میره زیاد شده. همه اینها بار روانی زیادی رو روی دوش تک تک آدمهایی مثل من میذاره که دهه سوم زندگیشون لاکپشتی جلو رفته و اتفاق خاصی توش نیفتاده. شاید به واسطه داشتن گوشی ساده 1100 خیلی درگیر این چیزها نبودم. اما امروز و بعد دو هفته که میخواستم گوشی جدید رو سر و سامونی بدم یه دفعه همه اینها از جلوی چشمام رژه رفتن. نگاهی کردم به دور و برم و دیدم هیچی نشدم! واقعا هیچی نشدم! چیزی نداشتم! به چهارتا عکس تلگرامم نگاه کردم و گفتم خب!؟ اگه هر کدوم از این دوستان و آشناهای قدیمی به این چهارتا عکس نگاه کنند با خودشون چه جمعبندی میکنن؟ هیچی نشده! همین! دراز کشیدم و خوابیدم! چندساعت بعد بیدار شدم و درد سرجاش بود! از صبح دارم با خودم سر و کله میزنم که این هیچی نشدنم رو به یه جایی وصل کنم و خودم رو با یه طناب معجزهگری از ته چاه چیزی نشدن و چیزی نبودن بیرون بکشم. شده یک دختربچه دو ساله پیدا کنم و بغلش کنم و عکس بگیرم و بذارم تو تلگرامم! الان درمونده و خسته میخوام برم بخوابم و دوباره فردا صبح یه هفته دیگه رو شروع کنم. هفتهای که خیلیا فردا صبح تو آغوش کسی که دوستش دارن شروعش میکنن! خیلیا با مشتای کوچولوی دختر دو سالهشون تو سر و صورتشون و من تو تنهایی تو بغل بالش وفادارم که نمیدونم این موندنش کنار من به خاطر وفاداریه یا به خاطر دست و پا نداشتن؟! به هر حال فردا صبح همهمون باید بیدار شیم و باید یه هفته دیگه رو شروع کنیم. دو روز پیش سمت ابهر و تاکستان بودم. وسط راه یه جایی باید میرفتم شهرک خرمدشت. خسته بودم. راه رو پیدا نمیکردم. داشتم گم میشدم. داشت دیر میشد. با خودم گفتم خب که چی؟ چیکار میتونی بکنی؟ هیچی. همینه که هست. برو همین رو ببین میرسی یا نه! رسیدی رسیدی نرسیدی هم تهش نرسیدی دیگه! ته همه رفتنها که رسیدن نیست. هست؟ وقتی المپیاد قبول نشدی چی شد؟ دردش تموم نشد؟ وقتی کنکور اون رشتهای که میخواستی قبول نشدی چی شد؟ دردش تموم نشد؟ وقتی تو دانشگاه چهار سال عین احمقها تو تنهایی سرگردون موندی چه اتفاقی افتاد؟ دردش تموم نشد؟ تموم شد. رهاش کن پسر. رهاش کن. بذار اون چیزایی که برای تو نیست و در توان تو نیست که نگهشون داری برن. بذار مریم بره. بذار مریم بره... چون دیگه داری خودت رو با به زور نگه داشتنش تو ذهنت خسته میکنی... چشام رو باز کردم و کانتکتش رو پاک کردم و رهاش کردم که بره... ماشین رو روشن کردم و همون موقع جی پی اس گوشیم وصل شد. نزدیک خرمدشت بودم. به قرارم رسیدم.
تو زندگی برای نگه داشتن چیزایی که برای من نبودن خیلی زور الکی زدم. میخوام از این به بعد برای نگه داشتن چیزی که برای من نیست زور نزنم. میخوام فقط چیزایی رو کنار خودم داشته باشم که اینرسیشون با اینرسی من هم جهت باشه. که اگه توانم یه اپسیلونه اونا همین رو هم کمتر نکنند که دو هفته تو برزخ دست و پا نزنم. که مثل جنازهها مجبور شم خودم رو بکشم این طرف اون طرف. افسردگی فصلی کافیه. نیازی نیست که دردسر جدید برای خودم درست کنم. میخوام انرژیهام رو جمع کنم. برم جلو.
چهارراه ولیعصر بودم. منتظر بیآرتی. خونههای طبقه بالا همهشون عین همن. همه هم معمولا خالی از سکنه. دو تا خونه عین هم بالای هم. یکیشون رو یه آدم انتخاب کرده بود جایی برای زندگی کردن باشه. یکیشون رو یه آدم انتخاب کرده بود جایی برای مردن. یه نفس عمیق کشیدم و به بغل دستی که داشت فحش میداد هل نده آقا خندیدم و تو دلم گفتم انتخاب. هرجایی که وایسادی و هرچیزی که فکر میکنی سرت اومده و سرت خواهد اومد...
+ عکس با گوشی جدیدست. دیگه باید منتظر باشین من اینجا رو عکس بارون کنم. 5 سال گوشی 1100 داشتم فکر میکردم مرد زندگیام. تازه فهمیدم روحم باید برای داشتنت 1100 باشه.
- ۹۷/۰۷/۲۷