لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

بچه که بودیم وقتی کفشدوزکی در حیاط یا میان سبزی‌هایی که مامان خریده بود پیدا می‌کردیم می‌گذاشتیمش رو دستمان و دعا می‌کردیم برود روی انگشت اشاره‌مان. بعد چشم‌هایمان را می‌بستیم و در دلمان به چیزهایی که می‌خواستیم فکر می‌کردیم. آبجی بزرگه گفته بود به آرزوهای واقعی‌تان فکر کنید. آروزهای خیلی خیلی خوب.

  • ۱۶ دی ۹۶ ، ۲۱:۴۰
  • لافکادیو

آخشام گلدیم اوا هر نمه ایستدیم دیمیم اولمادو. دوردوم گتدیم مطباخا گوردوم سوگلیم دوروپ سماورین اوستونه. چای دملیردی. هشزاد دیمدی. اله باخدی منه. مننه دوردوم پنجره این یانوننا هی باخدوم اشیکه. بیر بش دیقه اوجور گچدی. دا صبریم توکندی. دیدیم هانسو قبلیینن سنن من گرک بوجور اولاخ؟ دا هاردا سنی آختارام؟ بو مثنوی هاردا توکنر؟ دوردو گلدی منیم یانومنا. گنه هشزاد دیمدی. الیمی توتدو. باخدوم بلسینه. چخ گوزل. چخ ایستملی. گولدو. طاقتیم توتمادی گوزلرینه باخام. باشومو سالدوم آشاغوا. گتدی چای توکدو گتیردی. اتدو منیم یانومنا. دیدی بویوروز. ایکیمجی دفیدی بیر نفر منه چای توکوردو. دا المازدی دیم من چای ایچمنم. چایونو گتورنده گوردوم گولور. باخدوم بلسینه. تلیسیردیم بلسینه دیم که اویاندیم! گوزلریم یاش اولموشدو. دیلیمنه دیدیم: دا هانسو دلینن دییم؟

+ داشتم "کتاب حرف می‌زند" را می‌خواندم که علی گفته بود سیزده خوان زندگی‌اش را چطور می‌خواهد بگذراند. اولش نوشته بود ترکی یاد بگیرم. ترکی یاد بگیرید.

++ تقاضای ترجمه نکنید. 

  • ۱۴ دی ۹۶ ، ۱۰:۳۰
  • لافکادیو

بدتر از خواستن این لطمه نتوانستن

هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه؟

                                                           شهریار

  • ۰۴ دی ۹۶ ، ۲۲:۲۸
  • لافکادیو

بعدازظهر با سردرد و سرگیجه به خانه می‌آیم و نمی‌دانم از آلوگی هوا به کجا باید پناه ببرم؟ کمی می‌خوابم. خواب عجیبی می‌بینم. پدر نشسته و می‌گوید چرا در زندگی چیزی نشدی؟ تو هم هستی! یک گوشه نشسته‌ای و انگار من فقط تو را می‌بینم. می‌خواهم تو را به پدر نشان دهم که چرا چیزی نشده‌ام؟ می‌خواهم تو را به دارایی‌هایم اضافه کنم.

  • ۰۳ دی ۹۶ ، ۲۱:۴۶
  • لافکادیو

تو پیکی بلایندرز تامی شلبی و برادراش تو جنگ جهانی اول وقتی تو جبهه فرانسه برای انگلستان می‌جنگیدن تو به نبرد جا می‌مونن. نیروها عقب نشینی می‌کنن و گویا سواره نظام نمیاد به کمک اونها. وقتی فکر می‌کردن آخرین لحظه‌های زندگی‌شون رو میگذرونن با هم یه سرودی رو می‌خونن و آماده مردن میشن که یه دفعه سواره نظام از راه میرسه. اونا زنده می‌مونن. مدال می‌گیرن و به خونه برمیگردن. اما اون آدما دیگه وجود ندارن. اونایی که به خونه برمیگردن هیچ شباهتی با اونایی که به جنگ رفتن ندارن. یا به قول خودشون اون آدم دیگه وجود نداره. هر بار تو فیلم که لحظه مرگ یکی‌شون نزدیک میشه انقدر بی‌خیال و آماده‌ان که دشمناشون هم می‌ترسن. همین هم باعث شده که توماس شلبی تا اپیزود چهارم هنوز سر پا و زنده است. آدمی که یه بار مرده دیگه چیزی برای از دست دادن نداره. به قول خودش من از اون لحظه تو جبهه تو وقت اضافی زندگی‌ام. آدم برای وقت اضافی که چونه نمی‌زنه. من باید اون روز مرده بودم. از 29 آذر 96 ساعت 11:30 دقیقه هم من دیگه تو وقت اضافی زندگی‌ام انگاری. می‌تونستم همون لحظه تموم بشم. این وبلاگ اینجا می‌موند و شاید ماه‌ها بعد شما می‌فهمیدین چه اتفاقی افتاده یا چی شده. شایدم اصلا هیچ‌کس چیزی نمی‌فهمید. می‌تونستم امروز نباشم. ال کلاسیکو رو نبینم. سوالات امتحانی بچه‌ها رو طرح نکنم. گزارش مزخرف مزدک رو گوش ندم و از به کار بردن اصطلاح چرخون چرخون توپ وارد دروازه میشه نخندم. می‌تونستم شب یلدا رو نبینم. با خواهرزاده‌هام عکس نگیرم. دوباره صدای مادرم رو که تو آشپزخونه زیر لب چیزی زمزمه می‌کنه در حالی که از پنجره نورِ آفتابِ کم رمقِ اول زمستون از بین پرده‌ها افتاده رو کابینت رو نشنوم. همه اینها برای من حکم وقت اضافه زندگی رو داره. حالا می‌خواد یک هفته باشه یا 50 سال. برای من همون لحظه همه چیز تموم شد. وقتی فهمیدم انقدر ساده می‌تونه اتفاق بیفته. از این به بعد هر لحظه‌ آماده‌ام. ولی تا اون لحظه رو به هیچ‌وجه از دست نمی‌دم.

  • ۰۲ دی ۹۶ ، ۱۸:۲۱
  • لافکادیو

حمید هیراد داشت میگفت شوخیه مگه بذاری بری نمونی... که میز و لپ تاپم شروع کرد لرزیدن....چند لحظه بعد هندزفری ها داشت از گوشم کشیده میشد و لپ تاپ روی لبه میز داشت سقوط میکرد و من فقط داشتم تلاش میکردم که خودم را به در اتاق برسانم... اتاق میلرزید انگار داخل گهواره باشم به در که رسیدم تازه مغزم به یادش آمد که یک سری چیزهایی به ما یاد داده بودند و قرار نبود وقتی در طبقه دوم هستی به راه پله فرار کنی و خودت را گیر بیندازی. قرار بود بروی گوشه دیوار و سرت را بین پاهایت بگیری... و تلاش کنی زنده بمانی. یک لحظه دستم به دستگیره ماند و وقتی یادم آمد مادر و خواهرم طبقه پایین هستند فقط با خودم فکر کردم قبل از تمام شدن همه چیز ببینمشان. همین. تمام آن چیزهایی که در لحظه آخر تمام همسایه ها در کوچه و همین حالا بین شوخی های از روی ترس و نگرانی در خیابان های پر از ترافیک و مردم سردرگم اتفاق دارد می افتد همین است که از حال هم با خبر شویم. زلزله تا همین الان که به صندوق عقب ماشین تکیه داده ام و دارم اینها را مینویسم درس بزرگی بود. وقتی همه چیز را در خانه رها کردیم و به خیابان آمدیم و فهمیدیم وقتی لحظه آخر فرا برسد همه آنچه دوست داریم بیش از یک کوله ساده کوچک نیست و چند چهره نگران اما خوشحال که هنوز صدای همدیگر را میشنویم. شما فردا یلدا را جشن میگیرید اما چه یلدایی بشود امشب ما....

+ التماس دعا و حلالیت از همه دوستان...

  • ۳۰ آذر ۹۶ ، ۰۲:۳۳
  • لافکادیو

می‌دونین اینکه آدما بعضی وقتا از اتفاقات یه کم تلخ، به زعم ما می‌نویسن لزوما به این معنی نیست که آدما تو اون روزا حالشون خوب نیست. یه چندوقتیه می‌تونم تو روزای بد هم حال خوبی داشته باشم! البته بعضی وقتا آدم خجالت میکشه اینو به دیگران بگه! آخه خیلیا انتظار دارن وقتی دارن برای تو غصه می‌خورن تو هم خودت واقعا حالت بد باشه! نمی‌دونم این اصرار هم تو فرهنگ ما از کجا اومده. یاد بگیریم اگه آدما عزیزی رو از دست دادند اگه اتفاق بدی براشون افتاد باز هم حق شادی دارند. باز هم باید بهشون فرصت داد تو لحظه‌های کوچیکی لبخند بزنند. این فرصت رو از آدما دریغ نکنیم. اینکه ما نتونیم همچین چیزی رو تو آدمایی که تو یه جنبه زندگی‌شون مشکل دارن قبول کنیم یه کم ضعف ماست نه اون آدما. پیامبر جبران یه جورایی قرآن زندگی منه. از اون معدود کتابایی که ترجمه و لحن نجف دریابندری نه تنها خرابش نکرده به نظرم که تبدیلش کرده به یه معجزه. من یه بار تو عمرم به خودم قول دادم و تو یه ماه رمضون قرآن رو یک دور کامل با تفسر خوندم. البته کنار شیش تا کتاب تفسیر! حالا اگه قسمت شد اینکه چطوری این کارو کردم رو تو یه وقت خوب میگم. اون موقع حرفم سر این بود که آدمی که به خاطر موقعیت جغرافیاییش از بدو تولد دینش رو زدن اسلام، مذهبش رو شیعه، حتی اگه خیلی وقت باشه با این کلمات نتونه چندان ارتباط برقرار کنه باید به خاطر تموم اون فرمای ثبت نام دانشگاه و کنکور و خدمت و استخدام که توشون زده دین اسلام، مذهب شیعه، حداقل به احترام همه این اتفاقات، یک بار اون کتاب رو بخونه و به خودش بگه خب؟ حالا با خودمون چند چندیم. البته برای خودم دلیل دیگه‌اش این بود که نمی‌تونستم تو لیست هزار و یک کتابی که باید قبل از مرگم بخونم قرآن رو حذف کنم. حقیقتش شما اگه مثل من فقط علاقه‌مند به کتاب‌ هم باشید، باز نمی‌تونید از داشتن همچین فرصتی برای خوندن یه کتاب که میلیون‌ها نفر تو دنیا بهش اعتقاد دارن و به خاطر کلماتش جون خودشون رو دادن بگذرین. این کار رو به نظرم هر کسی باید تو زندگیش انجام بده. بعد هم بی‌واسطه‌ی دیگران خودش قضاوت کنه. حالا قصه اون ماه رمضون بمونه برای یه وقت بهتر اما پیامبر جبران رو دریابید تو زندگی‌تون. قطع پالتوییش رو بخرین و مثل من بهش ایمان بیارین. 

  • ۲۳ آذر ۹۶ ، ۱۱:۲۰
  • لافکادیو

میگم بنویسم که چی بشه؟ بگم که خودم دستی دستی گند زدم. چه لذتی تو خوندن این چیزا هست؟ میگه خب ما می‌خونیم می‌فهمیم این لافکادیو یه اسم نیس؛ یه سرنوشته واقعا واقعیه. رئاله به قول خارجکیا. توش پر بدبختی هم هست. تازه مهم‌تر از اون دیگه چشت نمی‌زنن پسر. میگم چیه ما چشم خوردن داره؟ حقوق دوزار ده شاهی ای که می‌گیریم که واسه حلال کردنش رس بچه‌های مردم رو می‌کشیم؟ چیه این زندگی حسرت کشیدن داره؟ آقا ما آماده. شماها همه.  هر کی که می‌خواد بیاد تو میدون دستش همین الان بالا.

  • ۲۱ آذر ۹۶ ، ۰۰:۰۸
  • لافکادیو

  • ۰۷ آذر ۹۶ ، ۲۳:۲۹
  • لافکادیو

ظرفیت  عکس صندوق کوچکم تمام شده است. باید پول بدهم بابت بارگذاری عکس جدید. باز هم به لطف بیان:) برای عکس: قطار درجه چندمی را تصور کنید که بلیط‌هایش را با نام قطار درجه یک فروخته‌اند... و حالا مسافرانش در ایستگاه کوچک اما پر از صداقتی در حال پیاده شدن هستند.

ما خیلی داستان در مورد ژاپن شنیده‌ایم. از بر روی خط نگه داشتن قطار یک مسیر بین شهری به خاطر استفاده یک دانش آموز در یک روستا؛ تا حضور مدیران شرکت‌های خودروسازی در برابر دوربین و خم شدن تا کمر پیش مطبوعات و مردم؛ تا عذرخواهی بابت 20 ثانیه تأخیر در حرکت قطار و دادن برگه عذر موجه به مسافران در صورتی که بابت تأخیر قطار دیر به محل کار و مدرسه و ... برسند. همه‌مان هم به این موضوعات خندیده‌ایم. بارها هم آن‌ها را مسخره کرده‌ایم. اما حقیقت این است ماییم که خنده‌داریم. مایی که عذرخواهی در فرهنگ‌مان جایی ندارد. نمی‌فهمیم مسئولیت داشتن و خدمت دادن به هزاران کاربر به معنای این است که آماده باشیم برای وقت هر کاربر و برای هر ثانیه او جوابگو باشیم. ما نمی‌فهمیم و به خیال خودمان به آن‌ها می‌خندیم. هربار هم کسی جایی این‌ها را روی ترازو می‌گذارد یک پوفی ته دل‌مان می‌گوییم و به ساده بودن او می‌خندیم. اما حقیقت این است ربطی به دولت و سیستم ندارد. ربطی به شرکت‌های خصوصی و دولتی ندارد. ما ما هستیم. و هرکجا کار کنیم چه در بیان چه در هلال احمر چه در نهاد ریاست جمهوری بیش از این از ما برنمی‌آید. ما چادرهای هم‌وطن زلزله‌زده خودمان را می‌دزدیم و در خانه‌مان دپو می‌کنیم. ما در همان منطقه زلزله‌زده نمی‌فهمیم چطور باید به هم کمک کنیم و همدیگر را کتک می‌زنیم. ما فهمی از بحران و آمادگی نداریم و مدام غافلگیر می‌شویم. چه با سرورهای پارس آنلاین چه با زلزله کرمانشاه چه با امتحان اساتید و چه با آزمون یک معلم ساده! ما سوءاستفاده‌گر و فرصت طلب به دنیا می‌آییم و کم‌مایه و کوچک زندگی می‌کنیم و در نهایت با فحاشی به دنیا و مافیها از آن خداحافظی می‌کنیم. دقیقا. همین کاری که من دارم می‌کنم.

کاری به این موضوع ندارم که پس از این پست چه کامنت‌هایی دریافت کردم. کاری به این ندارم که به درخواست‌های مکرر من برای یک تغییر کوچک که برای بلاگرهای دیگر به سادگی انجام شده بود بی‌اعتنایی کردید. آن‌قدر که مجبور شوم این پست را بنویسم. در حالی که برای گرفتن هزینه بابت امکانات بسیار ساده و رایگان رایج در سایر سرویس‌ها سریع حاضر و آماده بودید و از یک ماه پیش پیام می‌فرستادید. کاری به این ندارم که انتقاد در یک وبلاگ را هم تحمل نمی‌کنید و هربار پارس آنلاین و هزار و یک دستاویز دیگر برای اشتباهات‌تان پیدا می‌کنید. یادم هست آن روزها که از برخورد و رفتار دوستان خسته شده بودم یاد خاطرات بلاگفا افتادم. یاد آن متنی که ع.ش برایمان نوشت وقتی دعوا بالا گرفته بود. چه متنی بود....یادتان هست؟ فرصت طلبی در تجارت کار خوبی است. اینکه عده‌ای را که در حال حاضر از سرویس دریافت کرده‌شان ناراحت هستند با ترغیب و تشویق وارد سرویس خودمان بکنیم. به هر حال تمام شرکت‌ها همین کار را می‌کنند. اما زرنگی و فرصت‌طلبی باید پشت خودش احترام و سرویس‌دهی خوب داشته باشد. من با همین تصورات به بیان آمدم. اما کمی که گذشت فهمیدم حتی یک بلاگر منتقد را هم نمی‌توانید ببینید. دوستان بیانی من! شما ضرب شست‌هایتان را به ما نشان داده‌اید. نمی‌خواهم بیشتر از این درباره سایر چیزها بنویسم. ولی یک توصیه برای آینده: هنوز باید خیلی از رفتارهای مدیریتی را یاد بگیرید. دفعه پیش زحمت نوشتن کلمه "عذرخواهی" را هم به خود نداده بودید! خوب است که حداقل این بار کنار نوشتن دوباره و چندباره که پارس آنلاین و سرورهایش ال و بل است غرورتان را شکستید و عذرخواهی هم کردید. حالا لطفا برای سرورهایتان هم یک فکری بکنید. چون عذرخواهی هم اگر مکرر شود دیگر قابل تحمل نیست. ما به بلاگفا یک فرصت دادیم. مطمئن باشید شما بیشتر از آن گیرتان نخواهد آمد. 

  • ۰۶ آذر ۹۶ ، ۰۰:۲۱
  • لافکادیو