خواستم بلند شوم بزنم بیرون. بیخیال شده بودم. دخترِ خندانِ پشت میز گفت: آقای لافکادیو لطفا به اتاق روبرو بیایید. شک داشتم میخواهم به آنجا بروم یا نه. با خودم گفتم نیست باک از برقِ آفت دل به آفت بسته را. بلند شدم سوالات را گرفتم و رفتم به اتاق. دخترها نشسته بودند به مکالمات تلفنی و من خسته و عبوس و اخمو پشت یک کامپیوتر بیسرنشین پناه گرفتم.
- ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۳