لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

گویا یک بنده خدایی از عکسِ پستِ گردگیریِ کتاب‌های ما لیست خرید کتاب تهیه کرده! یکی هم که من در ابتدا باید به دقت و توجه‌اش آفرین بگویم آمده درمورد اون سه تا کتابی که با روزنامه جلد کردم سوال پرسیده! :/ خداروشکر که به صورت غیرمستقیم طور ما حرکت فرهنگی کردیم.

  • ۰۷ آذر ۹۴ ، ۱۸:۴۰
  • لافکادیو

پاییز بی‌گناه است. مقصر ما بودیم. "ما" که تا از راه می‌رسید پالتوهایی با جیب‌های بزرگ می‌خریدیم و قرارهای عاشقانه‌مان را با موسیقی خش‌خش برگ‌ها و منظره نارنجی خرمالوها سِت می‌کردیم. حالا تا برگی زرد می‌شود، تا خرمالوها می‌رسند، تا باران می‌زند، تا آسمان قلمبه می‌شود، تا چترهایمان را جا می‌گذاریم، تا بوی خاک نم‌زده بلند می‌شود، تا چشم باز می‌کنیم محکوم به درد کشیدنیم.

+ عشق تو نمی‌میرد

  • ۰۶ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۳
  • لافکادیو

ناراحتی از دیدن آگهی تاریخ گذشته استخدام "رئیس قطار" در سایت رجا بهانه است.

من از این شهر خسته‌ام.

+ دچار شدن

  • ۰۶ آذر ۹۴ ، ۱۴:۳۱
  • لافکادیو

اندی وارهول درکتابش می‌گوید: «چیز شگفت‌انگیز درباره‌ی آمریکا این است که سنتی را آغاز کرده که در آن ثروتمندترین مشتریان دقیقاً همان چیزی را می‌خرند که فقیرترینشان می‌خرند. شما می‌توانید کوکاکولا را در تلویزیون ببینید و می‌دانید که رئیس جمهور کوکاکولا می‌خورد، الیزابت تیلور کوکاکولا می‌خورد، و فکر کنید، شما هم می‌توانید کوکاکولا بخورید. کوکا همان کوکاست و با هیچ مقداری از پول نمی‌توانید کوکایی بهتر از آنچه داشته باشید که یک ولگرد در گوشه‌ای می‌خورد. همه کوکاها یکسان هستند و همه آنها خوب. این را الیزابت تیلور می‌داند، رئیس جمهور می‌داند، ولگرد می‌داند و شما هم می‌دانید.»

+ پیشنهادات خوب دیگر افزوده خواهد شد.

  • ۰۶ آذر ۹۴ ، ۰۱:۳۱
  • لافکادیو

فرجام هنرمندی که به سرزمین بی‌هنران پای می‌گذارد همین است. از بلندای هنرش به زیرش خواهند افکند. چرا که بی‌هنران را تاب تحمل چیزی که خود از آن بی‌بهره‌اند نیست.

  • ۰۵ آذر ۹۴ ، ۱۸:۴۶
  • لافکادیو

اصلا آدمی نیستم که بخواهم برای کسی تبلیغ کنم یا بخواهم سنگش را به سینه بزنم. زیر آخرین مرحله پرداخت خواسته بود در توئیتر یا فیسبوک به دیگران هم معرفی‌شان کنم. گفته بود این قدم آخر برای همراهی است. 

  • ۰۵ آذر ۹۴ ، ۱۶:۱۴
  • لافکادیو

خوابم نمی‌بُرد. چند پست غم‌دار خواندم و ناامید طور به قول این دهه هفتادی‌ها! آمدم بگویم تا یادمان باشد که زندگی بی‌غم هم چیزی کم داشت.

  • ۰۵ آذر ۹۴ ، ۰۱:۰۸
  • لافکادیو

یاد اون جوک قدیمی افتادم که یارو میره پیش روانپزشک و میگه: برادر من دیوونه است و فکر می‌کنه مرغه. دکتر میگه: خب چرا نمی‌فرستیش بیمارستان؟ و اون یارو جواب میده: چون تخم‌مرغاشو لازم دارم. گمونم این خیلی شبیه طرز فکر من درباره روابط زن و مرده، این روابط کاملا غیرمنطقی و دیوونه‌واره، ولی همگی به این روابط ادامه می‌دیم چون به تخم مرغ‌هاش احتیاج داریم.

+ نریشن انتهایی آلوی سینگر در فیلم آنی‌هال ساخته آقامون وودی آلن.

+ مورد عجیب دختران

  • ۰۴ آذر ۹۴ ، ۱۸:۵۳
  • لافکادیو

سوزان: راستش اینه که آدم هیچ‌وقت نمی‌دونه چی می‌خواد. آدم فکر می‌کنه یه جور آدمِ مشخصو می‌خواد و بعد یکیو می‌بینه که هیچ‌چی از چیزهایی که می‌خواسته رو نداره و بدون هیچ‌ دلیلی عاشقش می‌شه.

  • ۰۴ آذر ۹۴ ، ۱۴:۰۹
  • لافکادیو

این پست فقط یک حرف دارد آن هم این‌که چرا هر روز آن جاهای خوب آرامش بخش کم می‌شوند. هر روز کم‌تر می‌شوند و هر ده تا که می‌روند یکی سر برنمی‌آورد که جایشان را پر کند؟ قدیم‌تر‌ها اینگونه نبود. یکی که از راه می‌رسید دیگران تحویلش می‌گرفتند. برایش قالب می‌ساختند، هدرش را دست به قلم‌ها می‌کشیدند و زیر پست‌هایشان آدرسش را می‌دادند. تشویقش می‌کردند. چرا حالا ما بی‌رحم شده‌ایم؟ چرا پرونده‌سازی می‌کنیم؟ چرا می‌خواهیم راه سخت ساختن خود را طی نکنیم و برای بزرگ شدن کوته راه ایستادن روی ویرانه‌های دیگران را برویم؟

  • ۰۴ آذر ۹۴ ، ۰۲:۱۶
  • لافکادیو