- ۱۷ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۳۰
به یک نفر جزوهخوان سریع برای خواندن پروپوزال تکنیکال کامرشال 500 صفحهای نیازمندیم که من برم بخوابم اون صبح خلاصه رو به من توضیح بده:| من نمیتونم تو مانیتور چیزی بخونم. واسه همین مجبورم برم هرچیزی رو تو شرکت پرینت کنم با پول شخصی که بخونمشون و در جریان ماجرا قرار بگیرم. فکر کن برای همین دو تا جزوه پنجاه هزار تومن پیاده شدم. حالا آوردم خونه نگاهشون میکنم و میبینم تو کامپیوتر چقدر کمتر بود واقعا :|
اگه دلبر بود شاید برام میخوند همه اینا رو نه؟ بعد میگن خداتو شکر کن مجردی. که نیاز نداری به فکر کسی دیگه هم باشی. ولی من که میدونم. همینا که این چیزا رو میگن بیشتر از اینکه به فکر یکی باشن یکی رو دارن که به فکرشونه...
سوار هواپیما شدیم که برگردیم. فارغ از اینکه دختر جلویی که خیلی خوشگل هم بود و کلی هم عمل کرده بود با نامزد خوش تیپش داشتند کلی لحظات رمانتیک جلوی چشم من و راهول ایجاد میکردن و ما لذت میبردیم:) بعد بلند شدن هواپیما بهش گفتم این سوراخ کوچیک رو میبینی راهول؟ گفت کدوم؟ گفتم همین سوراخ کوچیک که تو پنجره هواپیماست. گفت آره. گفتم سوال امروز اینه: این سوراخ واسه چی اونجاست؟ یه نگاه بهم کرد و با دقت دوباره پنجره رو نگاه کرد و گفت من تا حالا شاید صدها بار پرواز کردم. به کشورهای مختلفی هم رفتم ولی هیچ وقت این رو ندیده بودم. خندیدم. راهول آدم باهوشیه. گفت فکر کنم برای تنظیم فشار هوا باشه. گفتم آره. دقیقا. اگه این سوراخ کوچیک نباشه فشار بین دو تا لایه شیشه هواپیما متفاوت میشه. و لایه بیرونی تحمل فشار داخل رو نمیاره و میشکنه و همهمون میمیریم. یه کم دیگه به سوراخه دقت کرد. گفتم تو زندگی بعضی وقتا چیزای کوچیک ما رو نجات میده. چیزایی که هیچوقت حواسمون بهشون نیست. آدم باید حواسش به این چیزای کوچیک باشه. بعد سرم رو تکیه دادم به صندلی. راهول هم گوشیاش رو باز کرد و شروع کرد به نشون دادن عکسها و فیلمهای دختر کوچیکش و خانومش تو هند و اینکه دخترش داره شنا یاد میگیره ولی خودش بلد نیست. وقتی داشتیم تو تهران فرود میاومدیم به این فکر کردم که تو زندگی من چه چیزهای کوچیکی بودن که تا الان سرپا نگهم داشتن؟ چیزهایی که فراموششون کردم یا خیلی وقتها اصن ندیدمشون؟ بعد یاد جای خالی دلبر تو دلم افتادم و به این فکر کردم که شاید اگه این جای خالی تو دلم نبود منم هیچوقت نجات پیدا نمیکردم.
با یه هندی اومدم ماموریت تبریز. تو هواپیما گفتم فرهنگ کتابخونی مون رو به رخش بکشم همینطور که هی جا به جا میشد چرت بزنه تا تبریز مجله رو برداشتم و چشمم خورد به این...دلبر دست بردار نیست. حالا هی شما بگو من چرا ازش مینویسم. حالا شما هی بگو اونی که تصورش میکنی واقعی نیست. اما مگه میشه تو این ارتفاع همچین اتفاقی همینطوری رخ بده؟ مگه میشه اینجا هم خودش رو نشون بده...
خون به دل ماه نبود. خون به دل من بود و عکسش روی ماه افتاده بود که تمام دیشب هی تو خواب از اینور به اونور بشم که چرا نیستی تا ببرمت اونجایی که روی چمنا دراز بکشیم و دو ساعت تمام برنامه سین ماهگرفتگی با موسیقی تپشهای قلبت رو مو به مو اجرا کنم...
داشتم تو یوتیوب انگلیسی یاد میگرفتم که یه دفعه لینک داد برای تماشای زنده زمین از فضا با دوربین ایستگاه فضایی. کلیک کردم و با یه موسیقی آروم نشستم به تماشای تمام عشقها و آرزوها و مهربونیها و دوستیها و کمکها و زیباییها و ایثار و فداکاریها و اعتقادات و سرگذشتها و نفرتها و دشمنیها و فسادها و دزدیها و بداخلاقیها و حقخوریها و جنگها و کشتارها و قتلعامها و حسرتها و حسدها و کینهها و خلاصه تمام اتفاقاتی که زیر اون ابرهای سفید داره اتفاق میافته و اون بالا هیچکدومشون وجود نداره. یاد آرزوی اندی تو رهایی از شائوشنگ افتادم. جایی که به مورگان فریمن میگه میدونی مکزیکیا به اقیانوس چی میگن؟ میگن که خاطرهای نداره. این جاییه که من میخوام باقی عمرم رو توش بگذرونم. فکر میکنم فضا هم یه چیزی مثل اقیانوسه. که میتونی توش غوطهور بشی و کاملا فراموش کنی و فراموش بشی. بدون هیچ خاطرهای. هی دور و دورتر و دورتر بشی...اما نه. این جایی نیست که من میخوام باشم. از ابرها میام پایین. با سرعت از اقیانوس آرام رد میشم و خودم رو تو آسمون خاورمیانه رها میکنم. وسط بمبها و موشکهایی که هرازگاهی یک گوشه از شهرها رو داره نابود میکنه وسط خون و اشک و درد تو یک گوشه تهران تو یه اتاق کوچیک خودم رو پیدا میکنم که نشستم و دارم به ویدئوی زنده از فضا نگاه میکنم و به تو فکر میکنم و حاضرم همه دردهای این دنیای بدردنخور رو تحمل کنم حتی از بودن تو فضا دست بکشم تا به بودن تو فضای تو برسم.
یه وقتایی وبلاگ نوشتن مقابل زندگی کردن قرار میگیره برام. یعنی یا باید اون بیرون زندگی کنم یا بلاگر باشم. این جور موقعها مثل این چند هفته زندگی میاد تو اولویتم. به خودم میگم این یعنی تو بلاگر نیستی. بعد از خودم ناامید میشم که نوشتن برام اولویت نیست. بعد یه جنگ بیپایان بین دو تا آسیاب بادی تو دلم درمیگیره و من هیچ کاری نمیتونم برای تموم کردنش انجام بدم. هی این میگه خاک تو سرت به وبلاگت برس. هی اون میگه خاک تو سرت وبلاگ نوشتن زندگی نیست. زندگی اون بیرونه همون گرگ بیرحمی که دندوناش رو بهت نشون میده 14ام هر ماه که باید قسطهات رو بدی و حواست جمع باشه ته حسابت چقدر پول هست و ... معمولا هم اون شوالیه که قسطهام رو بهم یادآوری میکنه برنده میشه. چون اون یکی هیچوقت وسط شمشیر زدن هاش چیزی مثل این که وبلاگ بنویس تا مسئول فلان صندوق قرضالحسنه پستت رو بخونه و بفهمه نباید از چنین آدم متشخصی قسط و اینها بگیره آخه! رو نمیگه. ته ته تهش میگه بنویس خاک تو سرت بذار چهار تا کامنت بگیری که فراموش نشی که به سرزمین مردهها نفرستنت... ولی این حرفها که حرف مفته... تهش 14ام میرسه و دفترچه قسط باید مهر بخوره. اینجور وقتا معمولا اون شوالیه یا همون آسیاب بادی با شمشیر پلاستیکی که زندگی واقعیه شمشیرش رو فرو میکنه تو قلب این شوالیه یا آسیاب بادی با شمشیر پلاستیکی که وبلاگ نویسه و بهش میگه تا باشد که همه ما رستگار شویم... منم بلند میشم دو بار دستام رو با حالت نزار و بیحوصلهای به هم میزنم و پردهها بسته میشه و میرم بخوابم که فردا صبح دوباره برم سرکار...
+ چندوقت پیش به یکی از بلاگرها که مدام زبان میخوند و عرق میریخت میخندیدم. این روزها دو تا هندی اومدن شرکتمون و ممکنه حتی باهاشون همسفر بشم. از لهجه عجیب و سختشون که بگذریم باید یه ریکاوری برای مکالمه بکنم. وات کن آی دو؟ انی بادی هلپ می؟
وقتی بیشتر از همیشه داری میترسی یعنی داری بیشتر از همیشه رشد میکنی. از ترس نترس! از اینکه تو زندگیت هیچ ترسی نداشته باشی بترس! فقط حواست باشه داشتن یکی که بتونی ترسهات رو باهاش شریک بشی خیلی مهمه!
Yesterday love was such an easy game to play.
Now I need a place to hide away.
Oh, I believe in yesterday.