همه چی اونوره ترسه
چهارشنبه نشستم کلی استاندارد در مورد تیرچه بلوک خوندم. کلی مجله ورق زدم و کلی محاسبات و عدد حفظ کردم که برای پنج شنبه برم مصاحبه یه کارگاه تیرچه بلوک. قرار بود پنج شنبه تماس بگیرم بعد برم. ساعت حدود یک بود که زنگ زدم پسر صاحب کارگاه گفت همین صبحی نیرومون رو گرفتیم. خیلی حالم گرفته شد. یعنی یه جورایی فکر میکردم قراره اتفاق خوب اسفندماه امسال این باشه. اما قسمت نبود انگاری. طلسم شدم برای وارد شدن تو کارهای صنعتی. دلم میخواد اما نمیشه. عوضش الان میتونم کلی در مورد سقفای تیرچه بلوک و استاندارداش و اینها صحبت کنم:/ نیمه پر لیوان رو ببینید! آخر هفته سر همین مسأله و دیدن فیلم لالالند و برگههای امتحانی بچهها خیلی رفتم تو فکر. اینکه من تو زندگی خودم رو سپردم دست تقدیر و یه جورایی آدم بی رویایی شدم تو چند سال اخیر. هر جریانی که بیاد میذارم من رو با خودش ببره. مهم نیست تدریس باشه کارگاه تیرچه بلوک باشه با هر چیز دیگهای. تو لالالند هر دو تا شخصیت داستان یه رویای مشخص و شسته رفته دارند. یکی میخواد بازیگر بشه. یکی هم میخواد کلوب خودش رو راه بندازه و توش آهنگ جز اجرا کنه. بعد دیدنش با آبجی کوچیکه نشستم و کلی حرف زدم که رویای من چی بود؟ فکر کنید دست به دامن دیگران شدم که بفهمم چی من رو سر ذوق میآورده! بعد دیدم یه روزایی رویام کارگردان شدن بوده. بعد که زندگی چندتا سیلی سنگین بهم زد فهمیدم ترسوتر از اونم که بهش برسم. رفتم سراغ فیلمنامه نویس شدن که به نظر سادهتر میاومد و نیاز نداشت با کلی آدم سر و کله بزنی. بعد ضعیفتر از اون بودم که طرحهایی که تو ذهنم بود رو بشینم بنویسم. فکر کنین با دوستی سر دو تا طرح داستانی میشینید کلی حرف میزنین. اون طرحش رو چند سال پیش مثلا سال 90 به تو میگه تو هم به اون. هر دوتاتون ذوق زده میشین. تو بهش میگی حواست باشه قصهات فانتزی نشه. اونم میگه طرحت فکر بکریه. پنج سال بعد تو یه سالی مثل امسال اون طرحش رو فیلمنامه کرد و فیلمش تو جشنواره فجر بود. من کجام؟ این وسط رفتن به خدمت یه گپی درست کرد و فهمیدم وقتش شده برم تو زمین زندگی. 27 سالگی سنی نبود که بخوام بیشتر از این تو دنیای رویاهام زندگی کنم. سال پیش بود دیگه که رفتم تو یه موسسه آموزشی. دقیقا همون هفته اول مشغول شدن تو اونجا یه کار تو جشنواره فیلم بهم پیشنهاد شد اما من ترسیده بودم از دنبال کردن رویاهام. شاید چون بیش از اندازه بودن تو مسیر رویاهام اذیتم میکرد. ترس نرسیدن بهشون آزارم میداد. ترجیح میدادم بشینم و بگم نشد تا اینکه برم سراغشون و بگم رفتم و نرسیدم. اون کار رو قبول نکردم. یه سال گذشت و از اون موسسه اومدم بیرون و فضای فکریم شد آموزش و تدریس و اینها. پاییز که رفتم تو این مدرسه یه دوست قدیمی بعد یه سال دوباره ازم سراغ گرفت. گفت یه کار تو صدا و سیما هست که میتونی دوباره شروع کنی. بهش گفتم میشه فکر کنم بهت زنگ بزنم و همون لحظه میدونستم جوابم منفیه. رویاهام دوباره از ناخودآگاهم اومده بودن بیرون و میگفتن دنبالمون کن. پیدامون کن. برای داشتنمون تلاش کن. میتونستم همون هفته اول مدرسه رو رها کنم. کتاب داستان مک کی و اصول فیملنامه سیدفیلد رو از قفسه خاک خورده سینمایی کتابخونهام بکشم بیرون و دوباره شروع کنم. اما ترسیدم. حتی بهش زنگ هم نزدم. پیامک دادم که ممنون اما من از اون فضا دور شدم و فکر نمیکنم برای این کار مناسب باشم. بار دوم بود که رویاهام یقهام رو میگرفتن که دنبالشون کنم. میگن تا سه نشه بازی نشه. من دوبار بعد خدمتم به دنبال کردن رویاهام پشت پا زدم. امیدوارم اصلا نیازی نباشه برای بار سوم هم این کار رو انجام بدم. توی اواخر خدمت یه سربازی داشتیم که بچه قزوین بود. تقریبا با هم ترخیص میشدیم کارای امضا جمع کردنمون همزمان شده بود. اون روزا یه کارگاه دو روزه تو تیپ ما برگزار شد که دکتر شیری اومد و یه مقدار در مورد کارآفرینی و نوع نگاه به مساله اشتغال برای ماها که داشتیم وارد بازی جدی زندگی میشدیم گفت. یادمه این سربازه بهم گفت مهندس ما تو زیرزمین خونهمون تو قزوین کارگاه زدیم و وسایل یه بار مصرف اتاق عمل و اینها تولید میکنیم. از اینکه چطور خواهرش حسابدار یه شرکت بوده و کار رو اونجا یاد گرفته صحبت کرد و اینکه بعدش تصمیم گرفتن خودشون کار رو انجام بدن و کلی به مشکل خوردن و رفتن دنبال اینکه با بیمارستانا قرارداد ببندن و نشده و خلاصه از همین صحبتا. یه جایی یه حرفی زد که از خاطرم نمیره. گفت مهندس "پول اون وره ترسه". خیلی حرف عجیبی بود. راست میگفت. حالا حرفم پولم نیستا. ولی به نظرم برای داشتن هر چیزی برای رسیدن به هرجایی باید از اون ترسهای خودت بگذری. اگه بتونی تموم میشه. اگه نتونی تموم میشی. امروز یه جور حال و هوای عجیبی داشتم سر کلاسام. سر کلاس عربی بچههای مکانیک مثل یه برادر نگران بهشون گفتم بعضیاتون با این نمرهها واقعا دیگه فرقی نداره اومدن یا نیومدنتون به مدرسه. ببینید اگه اینجا، این فضا، زمین بازیه شما نیست بگردین زمین بازیه درست رو پیدا کنین. من قبول ندارم هیچ معلمی به دانشآموزی بگه کودن، بگه نفهم، بگه بی استعداد. به نظرم اگه کسی تو تحصیل نمیتونه جلو بره شاید مشکل از اون نیست واقعا. شاید مشکل از این باشه که ما از شیر امتحان پرواز داریم میگیریم! کل زنگ عربی براشون حرف زدم و ده دقیقه درس دادم. سر کلاس دین و زندگی هم که قرار بود دو تا کنفرانس داشته باشیم یکی در مورد مسأله جبر و اختیار و یکی هم در مورد شخصیت ذوالقرنین. نشستم از تجربیات خودم گفتم. از اینکه هر آدمی باید رویاهای خودش رو پیدا کنه و نباید ازشون دست برداره. بهشون گفتم رو یه برگه رویای زندگیشون رو بنویسن. آخر زنگ برگهها رو ازشون گرفتم. یه سری حرفاشون نگرانم کرد. بعضیاشون رویاهاشون شبیه خودم بود. بعضیهاشون همین الان نصف راه رسیدن به رویاهاشون رو طی کرده بودن و حتی با خیلی از ترسها و مشکلاتش روبرو شده بودن. دلم میخواست یقه تکتکشون رو بگیرم و بلند تو صورتشون داد بزنم فرصتتون رو برای تلاش کردن و رسیدن به رویاتون از دست ندین لعنتیا. اما نمیشد. صدای زنگ که اومد یکی یکی کیف و کتاباشون رو برداشتن و با گفتن آقا خسته نباشید رفتن و من دوباره با ترسام تو کلاس تنها شدم. چراغ رو خاموش کردم و چند دقیقه نشستم روی یکی از نیمکتا و گذاشتم پایان قصه باز باشه...
- ۹۵/۱۲/۰۱