پاییز یهو میاد... مثل بهار و بقیه...
توی هتل با مستر لی وسط بندرعباس بودیم. آخر شب بود و هوای شرجی بیرون آدم رو کلافه میکرد. خودشون میگن این موقع سال هوا خیلی خوبه تازه. من که میگم جهنمه. تو رستوران مستر لی بهم گفت زن بگیر. گفتم پیداش نکردم. گفت میدونی مشکلت چیه؟ گفتم بهبه! این همه سال من نوشتم و گشتم و گشتم حالا یه چینی میخواد مشکل من رو حل کنه. گفتم بگو ببینم چیه؟ قاشق رو گذاشتم تو بشقاب و دستام رو گره کردم که بعد حرفش دهنش رو با فلسفه بافیهام صاف کنم. دستش رو برد بالا کنار شقیقهاش و گفت تو همهاش با کلهات فکر میکنی. بعد دستش رو آورد پایین و گذاشت روی سینهاش و گفت: دنبال دلت برو. هیچی نگفتم. یه خنده کجکی کردم و بهش گفتم: آی دیدنت اکسپکت دت کامینگ. دربارهاش فکر میکنم. رفتم و دراز کشیدم رو تخت و صبح که بیدار شدم هنوز تو کلهام بود حرفش. نشستم و به سال پیش همین موقع فکر کردم. به اولین مأموریتی که رفتم. رشت. به شبی که نتونستم درست بخوابم. حالا تبدیل به چی شده بودم؟ نه قدم بلندتر شده بود، نه دور بازوهام بیشتر شده بود. پس من چه تغییری کرده بودم که بعد یک سال میتونستم همچین اتفاق بزرگی رو که سال پیش حتی نمیتونستم بهش فکر کنم انجام بدم؟ هیچی. من از ترس عبور کرده بودم. از ترسی که سال پیش با تمام قوا داشت من رو به کنج اتاقم هل میداد و میخواست اجازه نده رشد کنم. ترسی که اطراف من رو با هزاران تردید که دیوارهاش از دیوار بزرگ چین هم بلندتر و طولانیتر بودن پوشونده بود. ترسی که حتی اجازه نمیداد به چیزی فکر کنم. و من از بین تنها انتخابایی که داشتم دومین راه رو انتخاب کرده بودم. که تا سرحد مرگ دووم بیارم و جا نزنم.
یه فصل رو که تموم میکنی یکی دیگه شروع میشه. یه سال رو که تموم میکنی یکی دیگه از راه میرسه. سال پیش همچین روزی فکر نمیکردم حتی تو خواب بتونم همچین کاری کنم. شوق داشتم که بتونم اما جرأت نه. امروز میبینم تو زندگی بهترین کار اینه که بری سراغ بزرگترین ترسهات. فقط آدمای ترسو هستن که فکر میکنن به اندازه کافی خوب نیستن. به اندازه کافی بزرگ نیستن. به اندازه کافی بلد نیستن. فقط ترسوها به خاطر ترسشون برمیگردن تو کنج اتاقشون. تو این یه سال از 14 مهر سال پیش که اولین عکس رو گرفتم تا امروز فهمیدم آدم بزرگها اون بیرون هستن، زخم میخورن، روی زمین تو گل و شل فرو میرن، تحقیر میشن، باهاشون مثل بردهها رفتار میشه، سیلی میخورن و روی زانوهاشون میافتن... اما دوباره بلند میشن، دوباره و دوباره بلند میشن و هرچقدر که لازم باشه ادامه میدن تا به چیزی که میخوان برسن. این اون هزینهایه که باید برای گذشتن از ترسهامون بدیم. که بفهمیم همه چیز اونوره ترسه و بتونیم با آدمای اونور ترس بگیم و بخندیم و زندگی کنیم. مگرنه همون ترسوهایی میمونیم که از کنج اتاق برای رویاهای بچهگانهمون خیالبافی میکنیم. یه روزی یه سرباز ساده توی پادگان توی چشمام نگاه کرد و گفت لافکادیو همه چیز اونوره ترسه... من اون موقع نفهمیدم اون سرباز با اون حرفش چه کاری برام کرد... چه چیزی رو وسط یه روز پاییزی بهم هدیه داد... ولی امروز میفهمم. امروز میفهمم که همه چیز اونوره ترسهامونه.
میدونین لذتبخشترین کار چیه؟ اینکه فردا صبح که از خواب بیدار میشیم بگردیم و بزرگترین ترسمون رو انتخاب کنیم... لباس بپوشیم، موهامون رو شونه کنیم و فارغ از اینکه چقدر میترسیم، چقدر ته دلمون خالیه، چند شب ممکنه خوابمون نبره، فارغ از اینکه ممکنه تا سر حد جنون تمسخرمون کنن و بهمون بخندن و تحقیر بشیم برای گذشتن ازشون بند کفشامون رو محکم کنیم و فقط به نور انتهای تونل نگاه کنیم. به اون نوری که ته دلمون ما رو امیدوار نگه میداره.
+ باز باید بگم مخلص همه شماها که میاین پیام میذارین و میگین که چرا نیستی. مخصوصا بهنام(غمی) که این بار اومده و دایناسور بودن ما رو تو چش و چالمون فرو کرده و اون متن قدیمی رو به رخمون کشیده که شاید به تریج قبامون بربخوره و بیایم. غمی جان هستیم و ارادت داریم. دیر به دیر اومدنمون رو بذار پای شلوغی این روزها. دلم برای همه بلاگرهای اینجا تنگ شده. حقیقت اینه من تو زندگی هیچ وقت دوستای زیادی نداشتم. نه مثل فرندز نه مثل باقی سریالها. دوست "ساختن" خیلی کار سختیه. ولی تو وبلاگ دوستای زیادی داشتم و هنوز دارم و شاید تا آخر عمر یکی از بهترین تجربه های من همین دنیای شیرین وبلاگنویسی باشه.
+ مامان هنوز آش پاییزیاش را نپخته... دلم از همین الان آشوب است.
- ۹۸/۰۷/۱۲