لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

هر سال همین موقع درست در همین روزهاست. که اتفاق می‌افتد. مامان یک روز صبح بیدار می‌شود و انگار که از قبل برنامه‌ریزی شده باشد نخودها و لوبیاهای خیس خورده را نگاه می‌کند. می‌رود پیش اکبر آقا سبزی فروش محله و سبزی تازه می‌گیرد. پیازها را خرد می‌کند و نعناهای خشک را که ما فراموش کرده‌ایم کی گرفته و خشک کرده می‌آورد و با اولین سرمای پاییزی آشی درست می‌کند که سال‌هاست برای ما خاطره ساخته است. هر سال پاییز همین ماجراست. انگار رسم دیرینه‌ای شده و سنتی است که نباید فراموشش کرد. تنها چیزی که مادر نمی‌داند این است که هر سال با این آش او کارناوال خاطره‌های پاییزی ما هم روی دور تکرار می‌افتد. ما هر سال روزی مثل امروز صبح که از خواب بیدار می‌شویم و آدم می‌ترسد انگشتانش را از زیر پتو بیرون بیاورد نگران هستیم. این همان صبح است؟ این همان صبحی است که با سرمای پاییزی شروع می‌شود؟ همان صبحی که مامان می‌رود مقدمات آش را آماده می‌کند و کارناوال خاطره‌های ما با آن روی دور تکرار می‌افتد؟ خاطره نارنگی بردن در کلاس درس و پیچیدن بوی آن با باز کردن کیف‌هایمان برای اینکه دفتر مشقمان را به معلم نشان بدهیم؟ خاطره سریع شب شدن و تمام نشدن مشق‌ها و به تماشا نشستن سریال جنگجویان کوهستان پای یک تلویزیون 14 اینچ؟ مامان نمی‌داند با پختن این آش چه بلایی بر سر ما می‌آورد. نمی‌داند ما یاد آن روزهایی می‌افتیم که هنوز آبجی سهیلا خودش سه تا بچه قد و نیم قد نداشت و من با او تا آموزشگاه خیاطی گودرزی می‌رفتم؛ که مثلا من مردی بودم که مامان همراه او می‌فرستاد تا تنها نباشد. روزهایی که آبجی کوچیکه که دوم دبستان بود برای دیدن دوستش ژیلا  مرا همراه خودش می‌برد. چرا؟ چون قدش به زنگ خانه‌شان نمی‌رسید! من می‌رفتم زنگ می‌زدم. ژیلا می‌آمد جلوی در و می‌نشستند با هم حرف زدن. من هم طول کوچه را بالا و پایین می‌کردم و مثل مأمورانی که بزرگترین عملیات تاریخ را رهبری می‌کنند با شلوار ورزشی سه خطم جولان می‌دادم.  هنوز هم آبجی کوچیکه این خاطره را گاهی می‌گوید و ما می‌خندیم و تهش می‌گوییم راستی ژیلا در کدام روز پاییزی و سرد در میان خاطره‌ها گم شد؟ خاطره روزهایی که من با داداشم که آن روزها پشت لب‌هایش تازه سبز شده بود و مثل این روزها 5 سالی نبود که به دلبرش رسیده باشد سوار یک دوچرخه 24 می‌رفتیم در لوازم‌التحریرها که کتاب‌ها را منگنه کنیم و دفتر دولتی بگیریم. خاطره روزهایی که آبجی وسطی خط اتوی مانتوهایش را که هندوانه را قاچ می‌کرد هر روز تنظیم می‌کرد و برنامه‌ریزی کارهایش را روی کاغذی می‌نوشت که 12:00 تا 12:25 گذاشتن ناهار. 12:25 تا 13:15 خواندن شیمی آلی... بعد من هربار این برگه‌ها را نگاه می‌کردم سرم گیج می‌رفت و تا شب او همه ساعت‌ها را تیک می‌زد و تهش کتاب‌های مرا هم جلد می‌کرد. یاد روزهایی که ترم اول دانشگاه بودم و سیبیل فابریک را بر باد نداده بودم. درس ادبیات با استاد البرز، در کلاس‌های دانشکده معارف دانشگاه ما، آرزوی هر بچه مدرسه‌ای برای شروع دانشگاه است. کلاسی که البرز با آن قد کوتاه و سیبیل‌های پرپشت و موهای سفیدش در آن از این سو به آن سو می‌رفت و می‌گفت شما می‌دانید رقص سماع چیست؟ و بعد مست از بیت‌های مثنوی دور خودش می‌چرخید و من دهانم از این کارها باز می‌ماند. کلاس‌مان‌ به سبک کلاس‌های دانشکده‌های خارجی پله‌ای ساخته شده بود و روز اول با خودم می‌گفتم دانشگاه که میگن اینه؟ خدایا شکرت که آمدم اینجا. هر چند خوشی کوتاهی بود اما خاطره‌اش هنوز هم در ذهنم مانده است. مامان این‌ها را نمی‌داند. او نمی‌داند اولین سرمای پاییزی و آش او مرا می‌برد به روزهایی که با امیرحسین کلاس ریاضی مهندسی دکتر جذبی را می‌پیچاندیم و می‌رفتیم تریا و نیمرو می‌زدیم. بعد او ویدئو کلیپ جدید امید را برای من می‌گذاشت. تهش من می‌گفتم امیر شادمهر رو بذار و او لبخندی از روی تحسین می‌زد و هر دوتایمان به احترام شادمهر سکوت می‌کردیم. آن روزها هنوز فیسبوک نیامده بود. امیر می‌گفت در کلوب ادش کردم. حرف که می‌زدیم گفت این لافکادیو رفیقت خیلی باحال است. به هیچ دختری رو نمی‌دهد. از این کارش خوشم می‌آید. و این اولین باری بود که یک دختر از من تعریف کرده بود. دختری جز مادر و خواهرم! راستی امیر در کدام روز پاییزی در خاطره‌هایم گم شد؟ مادر این چیزها را نمی‌داند پیازها را می‌ریزد در ماهی‌تابه و صدای روغن که بلند می‌شود من یاد روزی می‌افتم که مهدی گفت فردا نگهبانی؟ گفتم نه. گفت با ماشین بیا حصارک. با خانمم هم دانشگاهی است. پنج شنبه کلاس دارند. می‌رویم بنشینید صحبت کنید ببینیم چه می‌شود. رفتیم و دیدیم عجب کارهایی در دنیا انجام می‌شده و ما بی‌خبریم. در جمعیت امام علی بودند. دل ما هم گنده. گفتیم ما هم می‌خواهیم از این کارها بکنیم. نشسته بودیم در راهروی خانه ویلایی که موکت شده بود و برای برگزاری کلاس‌ها اجاره‌اش کرده بودند که یکهو با سینی چایی آمد نشست روبرویم. تا حالا نشده بود دختری برای من چایی بریزد غیر از مادر و خواهرهایم. هول شدم گفتم مهدی هستی. مهدی از داخل دفتر که داشت با خانومش صحبت می‌کرد گفت کار به چایی کشید؟ و هر دو خندیدند و رفتند در حیاط. گفتم شما دخترها هم خوب کیف می‌کنید سربازی نداریدها؟ احمق. الان وقت گفتن این جمله است؟ زبانم بند آمده بود. گفت درس خواندن دور از شهر هم چیزی کمتر از سربازی نیست؟ گفتم از کجا بودین؟ گفت شیراز. و هنوز که هنوز است من هر سال پاییز که می‌شود به شیراز فکر می‌کنم و وقتی اولین باران بزند به او فکر می‌کنم که نامش روز بارانی بود. راستی در کدام روز پاییزی گمش کردم؟ مادر کشک را که روی میز می‌گذارد من به روزهایی فکر می‌کنم که پاییز بود و من با اولین حقوق کاری‌ام برای خانه یک قاب عکس گرفته بودم و خوشحال روی پله برقی‌های مترو ولیعصر در پوست خودم نمی‌گنجیدم. مادر ما را صدا می‌زند. خواهرزاده‌ها دوان دوان می‌روند به آشپزخانه و ما کم‌کم با بوی آش خودمان را نیمه جان به آشپزخانه می‌رسانیم. مامان می‌خندد و ما هم لبخند کجی روی لب‌مان داریم. مامان چه کرده‌ای؟ باز عجب آشی برایمان پخته‌ای...  

  • ۹۶/۰۷/۱۳
  • لافکادیو