لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

قول مردانه

شنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۳۵ ب.ظ

 

«اگر تکه‌ای از زندگی می‌ماند کمتر می‌خوابیدم و بیشتر رویا می‌دیدم چون می‌دانستم هر دقیقه که چشم‌هایمان را بر هم می‌گذاریم ۶۰ ثانیه نور را از دست می‌دهیم. هنگامی که دیگران می‌ایستند من راه می‌رفتم و هنگامی که دیگران می‌خوابیدند بیدار می‌ماندم.  هنگامی که دیگران صحبت می‌کردند گوش می‌دادم و از خوردن یک بستنی لذت می‌بردم. اگر تکه‌ای زندگی به من ارزانی می‌شد لباسی ساده بر تن می‌کردم. نخست به خورشید چشم می‌دوختم و سپس روحم را عریان می‌کردم. اگر دل در سینه‌ام همچنان می‌تپید؛ نفرتم را بر یخ می‌نوشتم و طلوع آفتاب را انتظار می‌کشیدم.»

نشستم کنارش روی حوض کوچکی که وسط آسایشگاه درست کرده‌­اند. داخلش کلی ماهی جور وا جور ریخته‌اند و حالا آن ماهی‌ها هم از حوض دست‌ساز سربازها خوش­شان آمده تخم ریخته­‌اند و کلی بچه ماهی پر شده در حوض. از هر دری گفتیم. پسر خدمتی‌ام است -پسر خدمتی در ارتش یعنی کسی که دقیقا یک سال بعد از تو به خدمت اعزام شده- این چیزها را یاد بگیرید برای فردایتان در پادگان به درد می­خورد. می­گفت برنامه‌­ات برای بعد از خدمت چیست؟ با خودم فکر کردم. برنامه­ام برای بعد از خدمت چیست؟ من دقیقا روز بعد از خدمت می­خواهم چه کار کنم؟ خنده­ای روی لبم آمد و آن لحظه ملغمهای از چرت­ و پرت­های آرمانی­ام را خوردش دادم تا متوجه نشود پشت این خنده ترس بزرگی هست. اما پشت آن خنده ترس بزرگی بود. ترس بزرگی که نمی­دانم چطور باید با آن روبرو شوم.

دقیقا 105 روز دیگر خدمتم تمام می­شود. 21 ماه پوشیدن یک لباس. یک کفش. یک کلاه. بیست و یک ماه گتر کردن پا. بیست و یک ماه ایست گردان...از نو فرمودند... از جلو نظام... خبردار... از راست نظام... پییییش... قدم آهسته با نمره با شمارش... بشمار... جمع وسط... بدو بایست... خسته نباشید... نصر من الله و فتح قریب فبشر الصابرین تکاور ولایت... سرباز زینت کشور و مایه افتخار ملت است من ستوانسوم وظیفه... بیست و یک ماهی که بعضی روزهایش وقتی می­خواستم صبح در خانه لباس استتار کویری بد رنگ خدمت را تن کنم ناگهان دستم به سمت پیراهن آبی چهارخانه روی آویز میرفت... سریع دور و برم را می‌پاییدم که کسی نگاهم نکند و دستم را پس می­کشیدم.

تصمیم دارم بعد از این صد و پنج روز دیگر هیچ‌وقت، هیچ‌وقت، هیچ‌وقت با زندگی‌ام کاری نکنم که از دیدن طلوع خورشید محروم شوم. دیگر نخواهم گذاشت زندگی بهترین ساعات روزم را در ازای درآمد ناچیزی که می‌خواهد به من ببخشد به یغما ببرد. می‌خواهم اگر کاری می‌کنم در ازای توانایی‌هایم مزد بگیرم. می‌خواهم هر شب با شوق ادامه دادن کاری که دوستش دارم به خواب بروم و صبح با اشتیاق تجربه‌ای تازه چشم باز کنم. می‌خواهم در کاری باشم که در آن شراکت داشته باشم نه فقط یک حقوق بگیر معمولی. نمی‌دانم چند نفرتان صد سال تنهایی ماکز را خوانده‌اید. نمی‌دانم واقعا چند نفر می‌توانند احساس آئورلیانو بوئندیا را درک کنند. نمی‌دانم چند نفر در زندگی‌شان رمدیوسی داشته‌اند. اما می‌خواهم ماهی یک بار طلوع خورشید را با کسی که قرار است تمام سختی‌های سال‌های بعد زندگی‌ام را با او قسمت کنم به تماشا بنشینم. می­خواهم دوربینی را که سال­ها پیش باید می­خریدم بخرم. می­‌خواهم هر فصل یک جای سرزمینم را ببینم. می­‌خواهم کنار کسی باشم که فقر برایش یک روز بی‌لبخند باشد. یک روز بدون تجربه گم شدن در آغوش طبیعت. من او را پیدا می­کنم. چون می­دانم او هم دنبال من میگردد و همین الان که انگشتانم روی کیبورد می­لغزد او روی پشت‌بام یا حیاط کوچک خانه­شان دفتر خاطراتش را باز کرده و دارد بارش شهابی برساووشی را تماشا می­کند و با هر شهابی که روی دفتر آسمان خط می­اندازد در دفترش زیر تیتر 100 جایی که باید طلوع خورشیدش را با من به تماشا بنشیند به خط 48 رسیده.

+ اگر از آن آدم­های واقع‌گرا هستید مطمئنا این پست آزارتان خواهد داد. میتوانید صفحه را ببندید. اما نمی­توانید رویای من را زیر پا بگذارید. من با این رویا زندگی کرده‌ام و هر روز حس می‌کنم به او و به رویایم نزدیک‌تر می‌شوم.

+ پاراگراف ابتدایی قسمتی از وصیت‌نامه گابوی دوست داشتنی‌ام است. گابو من آن تکه زندگی را جای تو نفس خواهم کشید. قول مردانه.

+ آن بالا در عکس خودم هستم با تمام رویاهایم. تمام قد.

  • ۹۴/۰۵/۱۷
  • لافکادیو

نظرات  (۷)

دیدن طلوع خورشید وقتی داره از پشت کوه میاد بالا خیلی عجیبه...آسمان نارنجیِ پشت کوه...وقت هایی که این نعمت نصیبم میشه و میتونم ببینم روی سکوی خانه می ایستم و به کوه هایی که نزدیکند اما انگار دورند نگاه میکنم و خورشید رو میبینم که آهسته داره از طرف دیگر کوه بالا میاد و به قله که رسید لبخند میزنه...
دیدن طلوع خورشید به همان اندازه شگفت انگیز و خوش طعمِ که دیدن آسمان پر ستاره ی سحر فوق العاده ست...
پاسخ:
همه اینها با "او" طعم واقعیش رو پیدا میکنه.
امیدوارم پیدا کنی دختر صد در صد دلخواهت رو و از اون مهم تر وقتی پیداش کردی تو هنوز همونی باشی که متر و معیارهاش می خورد به اون دختر...
نمی دونم چطور بگم ولی شبیه من نشی که دری بودم و مدت ها و مدت ها به دنبال تخته ای که جفت و جور با من باشه می گشتم.
بالاخره پیدا کردمش اما ...
من دیگه اون در سابق نبودم. هرز رفته بودم و کناره هام همه خورده شده بودند...
پاسخ:
من هنوز متر و معیارامو پیدا نکردم...

موفق باشی
چشم بهم بزنی تموم شده
برای کنکور اول سال اول کتابم نوشته بودم صد و خورده ای روز تا کنکور دفعه بعد که کتابو باز کردم 10روز تا کنکور مونده بود
پاسخ:
10 روز...
:))
+جواب کنکور نیامد؟
  • آناهــیــ ـــتا
  • وقتی یه توپ بزرگ خودش رو پرت می کنه وسط حوض زندگی, آدم همه ی تلاشش رو می کنه که توپه رو بندازه بیرون و راحت بشه..
    توپی که ممکنه بخاطرش خیلی چیزا از آدم دریغ بشن... اما بعد از رفتنش آدم چند برابر قدرشون رو می دونه. قدر چیزایی که دوس داره و به تاخیر انداخته.. قدر تواناییاش.. و اون چیزایی که تا اون موقه پشت توپ مخفی شده بودن..
    خیلی جالبه ها, گاهی اوقات ممکنه بدیهی ترین چیز تو زندگی شما آرزوی من باشه... یه جورایی ترسناکه ینی...
    پاسخ:
    دقیقا بدیهی ترین چیزها تو خدمت آرزوت میشه...
    ایشالا به هرچی میخای برسی رفیق. که اگه واسشون زحمت بکشی حتماً میرسی :)
    پاسخ:
    از کرامات شیخ ما چه عجب...
  • نیمه سیب سقراطی
  • میدونی چی کم داشت این پست ؟!
    بعد 105 روز یه نفس عمیق بلند ِ کشداااااااااااااااار ...

    + تجربه ی اینایی رو که گفتین نداشتم ولی خوب فهمیدمش ، اندازه ی رمدیوس داشتن آئورلیانو
    پاسخ:
    یه نفس عمیق کشدار روی قله دماوند. یه صبح پاییزی. موقع طلوع خورشید.

    فکر کردم اینو برادرم نوشته :| صد روز خدمت ... خستگی ... و ...

    رویای خوبیه. دلم میخواد بهش برسم. میشه؟
    پاسخ:
    میشه.