آدم بزرگ میشود و بزرگترها قول و قرارشان را فراموش میکنند
امریه امر است. نه تعارف دارد نه لجبازی با آن ثمری. امر است دیگر. به خلاصهترین شیوه ممکن به دستت میرسد. حتی قطع کاغذش را نمیدانی. آدم لجش میگیرد برای طراح چنین برگهای یک سری "در جستوجوی زمان از دسترفته" مارسل پروست پست کند.
بنام خدا/ از.../ به.../ موضوع: موضوع تو هستی. باور کن!/ رسته:/ تاریخ معرفی:/امضای فرمانده مرکز
باید برایت مهم شود. حتی اگر مهم نباشد. حتی اگر از قبل بدانی در داخل آن برگه کوچک چه نوشته شده و به کجا خواهی رفت باز هم توفیری ندارد. روزهای پایانی آموزشی باید هول و هراسش در دلت باشد. میگویند تا نرسد ترخیص نخواهی شد. اما همیشه لحظه آخر درست زمان سوار شدن به اتوبوس میرسد. حالا حتی اگر برقها رفته باشد و پرینتر مرکز با موتور برق صبحگاه امریهها را چاپ کرده باشد. میرسد. سوار اتوبوس میشوی. سرت را به شیشه تکیه میدهی. هرکس چیزی میگوید. یکی دارد با خودش زمزمه میکند. یکی دارد بین صندلیها میدود و امریهاش را به همه نشان میدهد. یکی هم انگار در خودش مچاله شده است.
- پس سه روز مرخصی تشویقی بابت رژهای که رفتیم چی شد؟
- چرا من باید برم ایرانشهر؟ یعنی بین ۱۸۰ نفر فقط من؟
- بچه ها آجا-آج کجاست دقیقا؟ کسی نمیدونه؟
- من که عمرا برم. عروسی داداشم ۱۶ اردیبهشته. فرار هم بخورم نمیرم. اینم شد پارتی؟ مثلا قرار بود بیفتم تهران. نمیرم حالا ببین.
- من که از اول گفته بودم امریه من عقیدتیه پرندکه. دیدین حالا. آره اینطوریاس دیگه.
- ستوان شدم. احترام بذار آش خور.
- اصفهان نبود؟ اصفهان ولوو...
در میان شوخیهای گاه و بیگاه بچهها برای دلداری دادن به دیگران چشمهایم را باز میکنم و با لبهای کج و کوله برگه امریه را دوباره نگاه میکنم. تاریخ معرفی...با هیچ منطقی جور درنمیآید. نه. نمیشود. به خودم دلداری میدهم. شاید امسال زمانش تغییر کند؟ شاید اصلا چند روز ابتدایی برمان گردانند تا رسته و نوار و اتیکت لباسها را تعویض کنیم؟ نه، نمیشود. بیخیال میشوم و با خودم زمزمه میکنم: امریه است دیگر...نمیداند که هر سال در حوالی همین روزها تو دلت برای شبستان مصلی تنگ میشود.
+ یادش بخیر. این عکس را گرفتم و با هزار غصه و بغض نهم اردیبهشت ماه 93 بند پوتینهایم را بستم و با ولوو راهی اصفهان شدم و قرار ده ساله ام را زیرپا گذاشتم.
- ۹۵/۰۲/۰۲