لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

از پارسال شهریور که تصمیم گرفتم برنامه ازدواج را کلید بزنم و موردهایی را که می‌شناسم لیست کردم و به اتفاقات زندگی جدی‌تر از دریچه پیدا کردن آدم مناسب نگاه کردم و تقریبا ناامید از معرفی کردن یک دختر مناسب از سمت خانواده شدم حدودا 7 ماه می‌گذرد. می‌دانید اولش وقتی تازه کار هستی و خیلی احساسی‌طور با وقایع اطرافت برخورد می‌کنی فکر می‌کنی ازدواج یک قرار عاشقانه در کافه دنجی است که قرار است قهوه‌هایش تا پایان عمر سرد نشود و آدم روبرویت هم هیچ‌وقت لبخند مکش مرگ من‌اش از روی لبانش خط نخورد. بعد، چندباری بازی رفت و برگشت دیدار با آدم‌های تازه را جلو می‌بری و هی می‌بینی نه! با این نگاه شاید بتوان جلسه اول آشنایی را در کافه لمیز یا کافه حیاط 65 یا کافه کراسه و کافه روکو و مکث و دانژه جلو برد اما جلسات بعدی به اتفاقات بیشتری نیاز دارد. باید سوال‌های اساسی پرسید. باید سبک و سنگین کرد. باید دید چه می‌دهی و چه می‌گیری. باید دید نگاه شما وقتی عینک ریزبینی و سختگیری شب‌های طرح سوال امتحان را به چشم می‌زنی چقدر با هم تفاوت دارد؟ اصلا کجا بزرگ شده؟ چطور بزرگ شده؟ سختی زندگی از نگاه او چیست؟ وقتی می‌گویی من برای گرفتن همین ماشین خیلی معمولی سه سال کار کردم و او 206 مشکی بابایی‌اش را جلوی در پارک کرده و می‌گوید جایزه قبولی دکتراست! چقدر ممکن است در آینده خیالی‌ات بتوانی به ماندن چنین همسفری روی عرشه کشتی کوچک زندگی در طوفان‌های پیش‌رو اعتماد کنی؟ وقتی می‌گوید من غیر از تهران جای دیگری زندگی نمی‌کنم و تو قول می‌دهی تمام توانت را برای کرایه کردن خانه‌ای در همان حوالی انقلاب که نزدیک دانشگاه او باشد به کار بگیری و بعد متوجه می‌شوی پدرش برای راحت بودنش و نبودن در محیط خوابگاه خانه‌ای در حوالی انقلاب برایش کرایه کرده و تو شاید نتوانی حتی با تمام سرمایه‌ات یک خانه کمی شاید بزرگتر در همان حوالی کرایه کنی تازه اولین مشت‌های پرتاب نشده زندگی توی صورتت ‌می‌نشیند. تو وسط کافه هستی و موسیقی ملایمی پخش می‌شود که قرار است قهوه‌‌ات را برایت شیرین کند ولی هر لحظه صورتت کبودتر می‌شود و حس می‌کنی گوشه رینگ افتاده‌ای. تازه آن وقت است که می‌فهمی ازدواج یک قرار عاشقانه در یک کافه دنج نیست که قرار باشد قهوه‌هایش تا پایان عمر سرد نشود و آدم روبرویت هم هیچ‌وقت لبخند مکش مرگ من‌اش از روی لبانش خط نخورد. آن وقت می‌فهمی تفاوت‌ها چقدر مهم‌اند. آنقدر که دیگر قصه‌های لیلی و مجنون و خسرو و شیرین از یادت می‌رود. با خودت فریاد می‌زنی تفاوت‌ها آقا. تفاوت‌هاست که وقتی چشمت را رویشان ببندی به راحتی زندگی‌ مشترکی که با عشق و غرق در دود عود خوشبوی بیک برند و از پشت صندلی‌های کافه شروع شده به جدایی عاطفی یا حتی طلاق منجر می‌شود. کم‌کم دستت می‌آید آن کسی که آن طرف میز نشسته چندان هم قرار نیست در جلسات اول همراه و همگام تو باشد. او هم آماده تا حریفش را سبک سنگین کند. می‌فهمی! ازدواج دل باختن در نگاه اول و دل دادن به خاطر تن صدای یک آدم نیست. اینها قصه‌هایی است که بعد از یک مبارزه سنگین نفسگیر آدم‌ها به قواره زندگی‌شان می‌بافند. یک دفعه میز کافه تغییر شکل می‌دهد. می‌بینی مربی‌ات دارد دندان‌گیرت را داخل دهانت فرو می‌کند و چیزهایی در گوشت می‌گوید و تو در میان هیاهوی تماشاگران که فریاد می‌زنند موکوشله موکوشله موکوشله چیزی از حرف‌هایش نمی‌فهمی ولی برای اینکه ناامیدش نکنی سری تکان می‌دهی و ناگهان برمیگردی و می‌بینی همان کسی که قرار بود در کافه دنج ژوان با تو قرار عاشقانه داشته باشد دارد مشت‌هایش را به هم می‌زند و با جدیت تمام به سمتت می‌آید. گارسون هم که با منو به سمت‌تان می‌آید ناگهان تبدیل می‌شود به داوری که به تو اخطار می‌کند فاصله‌ات با حریف را رعایت کنی! برای بعضی‌ها خیلی طول می‌کشد که این اتفاق بیفتد. که متوجه بشوند کافه‌ها کلک کوچکی هستند برای اینکه جدیت و اعتبار اتفاقات واقعی را کمرنگ کنند و آدم‌ها را به ماندن بیشتر دعوت کنند. بعضی‌ها حتی بعد از اینکه طرف مقابل‌شان بابت خانه کوچک و کرایه‌ای یا حقوق پایین یا بیکاری و وضعیت اقتصادی دشوار ترکشان می‌کند هم متوجه نمی‌شوند چرا باید زندگی چنین لقمه‌ای را برایشان گرفته باشد. آن‌ها مدام می‌گویند همه چیز خوب بود. هیچ‌وقت به نظر نمی‌آمد همچین آدمی باشد. اصلا به مادیات توجهی نداشت. یک دفعه آدم دیگری شد. گول خوردم. خانواده‌اش بین‌مان را به هم زد و هزارتا جمله از همین چیزها که احتمالا همه‌مان هر روز داریم از گوشه و کنار بارها می‌شنویم‌شان. ولی حقیقت این است اگر بین موسیقی ملایم لئونارد کوهن در کافه مکتب به صدای زنگ شروع راند سوم و صورت خونین خودشان در جلسه آشنایی توجه کرده بودند می‌فهمیدند این مسابقه مسابقه آن‌ها نبوده... و باید همان ابتدا از گوشه رینگ بیرون می‌رفتند. ولی 20 راند به امید اینکه حریفشان دلش به رحم بیاید و شاید شرایط آن‌ها را درک کند خودشان را با فریاد موکوشله و تشویق تماشاگران دلگرم کرده بودند.

طول می‌کشد که یاد بگیری چطور باید برای قرار اول آماده شوی. بعضی‌ها پناه می‌برند به چیزهایی که اطرافیان بهشان می‌گویند. از پدر و مادرش بپرس. فرزند چندم است؟ بعد تو می‌گویی چطور؟ می‌گویند فرزند اول باشد سلطه‌جوست آخر باشد کارت تمام است! خودت را ببین مثل خودت فرزند وسط باشد یاد گرفته در زندگی با مسایل کنار بیاید. دوستان و همکاران پسرت دوره‌ات می‌کنند که کار آقا. کار داشته باشد. این روزها دیگر تک موتوره نمی‌توان تا باند قلعه‌مرغی هم پرواز کرد چه برسد بخواهی زندگی را مدیریت کنی. شغل ثابت. همین و بس. می‌گویی من خودم قراردادی‌ام؟ می‌خندند و می‌گویند یه کمی هم زرنگ باش! مادر می‌گوید معلم باشد. محیط کارش مردانه نباشد. تو نمی‌دانی چه اتفاقاتی که بعدها نمی‌تواند بیفتد. چه زندگی‌هایی که با زیر پای کسی نشستن خراب نشده... می‌گویی آدمی که ماندنی نباشد در خیابان و در تاکسی هم می‌تواند وسوسه شود. لبخند ریز عاقل اندر سفیه تحویلت می‌دهد که یعنی خیلی چیزها را هنوز نمی‌دانی پسرم. در تاکسی نشسته‌ای. راننده با مسافر دیگری در خصوص قیمت رهن و اجاره در تهران بحث می‌کنند. می‌گویی حوالی انقلاب قیمت‌ها خیلی بالا رفته؟ می‌گوید زن داری؟ می‌گویی نه ولی او که اصفهانی هم هست گفته در تهران خانه بگیریم. ساعت 2 نصفه شب است. داری از مأموریت برمیگردی. راننده در آینه نگاهی به تو می‌اندازد. بعد می‌گوید یک چیزی بگم جوون؟ میانسال است و جاافتاده و از آن آدم‌هایی که آدم دوست دارد حرفشان را بشنود. می‌گویی بفرمایید. می‌گوید تو هر کجا بری با این قیافه راحت دختر بهت می‌دن. خودت را جمع و جور می‌کنی و عینکت را جلو و عقب می‌کنی که مطمئن شوی تو را ساعت دو شب خوب دیده است یا نه؟ که ادامه می‌دهد از اصفهان زن نگیر. بعدها برایت دردسر می‌شود. از همین تهران بگیر. اینطور خیالت راحته که خانواده‌اش مثل شاهین بالاسرتون هستن. مشکلی پیش بیاد میان به کمک‌تون. هیچی نباشه دختر تهرونی حداقل 200 تومن جهیزیه با خودش میاره. آرام در دلت می‌گویی حق با شما. ولی آدم آنجایی می‌رود که دلش می‌رود. صدایت را می‌شنود و در آینه نگاهت می‌کند و می‌گوید پسر دل هر جا که بره اگه پول نباشه بساط عشق و عاشقی‌اش رو جمع می‌کنه و برمی‌گرده. از این فکر و خیال‌ها نکن. همه اینها را جمع می‌کنی گوشه ذهنت و اینبار شبیه آدم‌هایی که قرار یک معامعه میلیاردی را فیکس می‌کنند می‌گویی در فلان کافه می‌بینمت. می‌روی و از همان ابتدا وراندازش می‌کنی. چه پوشیده؟ کجا نشسته؟ گوشه را انتخاب کرده یا وسط را؟ چرا رفته طبقه بالا؟ منو را باز می‌کنی و می‌گویی سرد یا گرم؟ یعنی مزاجش چیست! برادرت گفته مثل ما نشود که من شوفاژ را روشن می‌کنم حدیث خاموش! من پنجره این اتاق را می‌بندم او می‌رود آن یکی را باز می‌کند. من پتو را می‌کشم او پس می‌زند!  او هم مدام تو را با نحوه مدیریت کردن دیدارتان محک می‌زند. کم‌کم بازی جدی‌تر می‌شود. می‌بینی انتخابش در رنج متوسط قیمت‌هاست. در دلت می‌گویی خب! قانع است. پیشنهاد کیک می‌دهی. می‌گوید گردویی. می‌روی و با تیرامسیو برمی‌گردی ببینی چقدر برایش مهم است که آن چیزی که گفته را نگرفته‌ای. البته گردویی نداشته‌اند ولی می‌خواهی ببینی می‌گوید مگر من نگفتم گردویی؟ یا رعایت می‌کند؟ اصن چطور مطرحش می‌کند؟  چیزی نمی‌گوید. بهش می‌گویی به نظرم آدم‌هایی که احساسات را وسط بازی آشنایی دخالت می‌دهند و بعد می‌فهمند مناسب هم نیستند خیلی مضحک به نظر می‌رسند. می‌گوید در سن ما دیگر این کارها بچه‌گانه است. سرت را به نشانه تایید تکان می‌دهی. ویبره روی میز یعنی سفارش آماده است. می‌روی پایین سفارش را می‌گیری. از روی میز نی و قاشق را انتخاب می‌کنی. نی برای نوشیدنی و قاشق برای تیرامیسو. بعد فکر می‌کنی. نوشیدنی‌ها شیرین است؟ فکرت کار نمی‌کند. شکر می‌گذاری گوشه سینی. نمک هم برمیداری. یک مدل شکر رژیمی هم برمیداری. بعد چنگال برمیداری. پسرک میز کناری با تعجب نگاهت می‌کند. آرام چنگال‌ها را برمیگردانی سرجایش و دوباره همه چیز را چک می‌کنی و برمیگردی طبقه بالا. صدایش کمی می‌لرزد. نگاه می‌کنی پنجره آن طرف باز است. می‌گویی سردتان است؟ می‌گوید یه کمی. ارتفاع را حساب می‌کنی. لعنتی کدام خری پنجره را در این ارتفاع کار گذاشته؟ قدت نمی‌رسد که آن را ببندی. هیچ کس از آن حوالی رد نمی‌شود که بخواهی صدایش کنی. از کارکنان خود کافه هم کسی طبقه بالا نیست. از روی موضوع رد می‌شوی و می‌دانی امتیاز منفی را گرفته‌ای. کاری نمی‌شود کرد. بعد جبرانش خواهی کرد. می‌گویی من خیلی چیزها را بررسی کردم ولی این کتابی که چند سال پیش خواندم فکر می‌کنم خیلی کمک کند که بتوانیم روی حساب کتاب همدیگر را بشناسیم. می‌گوید چه جالب من هم این کتاب را خوانده‌ام. خیلی خوب است. خوشحال می‌شوی. امتیاز مثبت. نگاه‌تان روی مساله ازدواج خیلی نزدیک‌تر از آن چیزی بوده که فکر می‌کردی. راند دوم و سوم و چهارم و پنجم را جلو می‌روید و نگاه می‌کنی که تمام صورتت خونین شده. لب‌هایت ورم کرده. چندتا از دنده‌هایت جابجا شده و خون از گوشه ابرویت جاری شده. تمام پهلوهایت کبود است. متوجه می‌شوی در انگلیس متولد شده بوده! کجای آن دختر ساده با آن لباس‌های معمولی به کسی که در انگلیس متولد شده باشد می‌خورد؟ پدرش پزشک است. مادرش دانشگاه رفته و بعد ازدواج خانه‌دار! زنگ هشدار او هم اعتقادی به کار کردن ندارد! برنامه همیشگی مهاجرت تو که با مشکلات مالی همیشه منتفی شده را او به طور جدی در زندگی‌اش دارد. به کشور فرانسه زبان. فکر می‌کردی دارد فوق لیسانس می‌خواند. از همین فوق لیسانس‌هایی که تهش در این مملکت به چیزی ختم نمی‌شود. می‌بینی دارد دکترا می‌گیرد! قصد جدی رفتن به فرانسه... پایان جلسه را اعلام می‌کنی. می‌آیید سر ولیعصر و منتظر می‌شوی تا تاکسی بیاید. کبودی‌های روی صورتت را قائم می‌کنی و لبخند می‌زنی. یک سواری شخصی می‌آید و او می‌گوید ترجیحا منتظر تاکسی می‌شود. خوشحال می‌شوی یک امتیاز مثبت برایش می‌گذاری تا یکی از 1000 امتیاز منفی تفاوت‌هایتان کم‌تر شود. می‌رود. دست در جیب شلوار جین‌ات می‌کنی و راه می‌افتی سمت خیابان فلسطین. فردا باید به مأموریت بروی و سعی می‌کنی به دنیا و اتفاقاتش لبخند بزنی. آشنایی‌های صادقانه و واقعی اینطور رقم می‌خورند. فردا شب وسط هتل در ناکجاآباد بهش زنگ می‌زنی و می‌گویی تصمیم با شماست. او هم دو روز بعد برایت می‌نویسد که تمام است. تفاوت‌هایمان خیلی زیاد است. بعد دچار مشکل می‌شویم. وضعیت مالی شما جوابگوی خواسته‌های من نیست. من نمی‌توانم در سختی زندگی کنم. وضعیت خانوادگی شما هم وصله خانواده ما نیست. تماس می‌گیری و برای یک راند دیگر در زمین می‌روی. نه برای اینکه نتیجه مسابقه از دست رفته را عوض کنی. فقط برای اینکه شرافتت را دوباره بدست بیاوری. برای اینکه بداند وضعیت خانوادگی ما وصله آن‌ها نیست شاید حقیقت باشد اما وضعیت فکری تو خیلی فراتر از آن چیزی است که می‌شود انتظارش را داشت. بعد بابت وقتش تشکر می‌کنی. خداحافظی می‌کنی و تمام. زندگی واقعی اینطوری است. باید باور کنی کسی که فکر می‌کردی خیلی شبیه همان کسی است که 7 ماه برای پیدا شدنش منتظر مانده‌ای دیگر رفته است. دلبر نبوده است. "او" جان نبوده است. مراد تو نبوده است. همه چیز تمام شده. حالا دو راه پیش رو داری. یا مثل نیکولا تفکر بازنده‌ها را در پیش بگیری و تمام زندگیت به این فکر کنی او کجا رفته و تو کجا! او چه می‌کند و تو چه. یا اینکه بفهمی واقعیت همین است. همین‌قدر تلخ اما درمانگر. که نمی‌گذارد بروی در داستانی که تو صاحبش نیستی. که نمی‌گذارد با کسی شروع به ساختن کنی که وسط کار رها کند برود و تو بمانی و تمام احساساتی که سال‌ها خرجش کرده‌ای. نه! تو اعتقادی به باختن نداری! تفکر برنده‌ها را انتخاب می‌کنی. او دلبر نبوده است. همین و تمام! دلبر همان کسی است که سال‌ها بعد در کنار تو به قواره دختر کوچک‌تان لباس گل‌گلی می‌پوشاند. دلبر همان کسی است که وقتی دخترت در حیاط خانه به سمتت می‌دود می‌بینی شبیه‌ترین نفر به همان کسی است که در آشپزخانه دارد غذا درست می‌کند و از پنجره به تو که داری دخترش را غرق بوسه می‌کنی لبخند می‌زند. دلبر هیچ کجای تاریخ جا نمی‌ماند که بعدها بخواهد با لاک‌پشت پسرش که اسمش مظفر است یاد من بیفتد. او دلبر من نیست! حتی اگر چنین دختری در دنیا باشد که بخواهد با اسم مسخره یک لاک پشت مرا به خاطر بیاورد! دلبر من همان کسی است که من انتخابش می‌کنم و او انتخابم می‌کند. آن کسی که پشت میزهای کافه مکتب تهران وقتی دستکش‌هایمان را دست می‌کنیم و مربی‌هایمان  دندان‌گیرهایمان را در دهانمان فرو می‌کنند به من لبخند می‌زند و می‌گوید اینبار آرام‌تر می‌زنم چون می‌دانم قرار است مرد زندگی من باشی و درست نیست تمام نداشته‌هایت را همین امروز بر سرت آوار کنم. دلبر همان است که مرا در راند آخر سرپا می‌خواهد و وقتی روبرویش نشسته‌ام حس می‌کنم ازدواج می‌تواند یک قرار عاشقانه در کافه دنجی باشد که قهوه‌هایش تا پایان عمر سرد نمی‌شود و آدم روبرویم هم هیچ‌وقت لبخند مکش مرگ من‌اش را از روی لبانش خط نخواهد زد. تنها به شرطی که همدیگر را از پس تمام تفاوت‌هایمان انتخاب و پذیرفته باشیم.

  • ۹۸/۰۱/۱۶
  • لافکادیو