آقاجون
از آخرین باری که مامان رو تو حیاط خونه دنبال کرد و مامان خودش رو از پلهها به زیرزمین رسوند و در رو محکم پشتش بست و داد زد تو رو ارواح خاک بابات عباس آقا دست بردار، مردونگیات کجا رفته؟ یک هفته میگذشت. همیشه به اینجا که میرسید وقتی میدید آقاجون دیگه بیخیال شده و نشسته کنار حوض شروع میکرد کمکم به نفرین که از خدا بیخبر اگه همسایهها بفهمن چه جور سرتو تو محل بالا میگیری. فکر کردی مملکت بیقانونه؟ انگاری نمیخواست باور کنه که همسایهها به این وضع ما عادت کردن. تازه تو محلی که از هر سه تا خونه دوتاش کارگر جماعت توش زندگی میکنن و مدرک پنجم ابتدایی توش خدایی میکنه چه انتظاری داری؟ مامان دم میگرفت که مردی گفتن، زنی گفتن،. خدا به زمین گرم بزندت. بیچاره آقام چند بار بهم گفت چرا با این مرتیکه لندهور میری شهر بمون اینجا پیش خودم. برادر نداشتم آقا جونم که بود. خدا بیامرزدش اگه زنده بود بازم جرأت میکردی این کارها رو بکنی؟ اگه منم کس و کاری داشتم اینجا، اگه سایه برادری رو سرم بود جرات نمیکردی. به همین امامزاده قسم ازت نمیگذرم. به علی اگه این بچهها نبودن یه ثانیه اینجا نمیموندم. و درست همیشه همینجا بود که صداش میگرفت و بغض چندین بار واشدش دوباره میترکید و نفسش بند میاومد. مینشست پشت در زیرزمین و یه ساعتی دلش رو خالی میکرد. وقتی آقام سیگارش رو روشن میکرد و میزد بیرون آبجی بزرگم مریم میرفت دم زیرزمین و یه لیوان آبقند میبرد واسه مامان. بعد که یه کم آرومش میکرد زیر بغلش رو میگرفت میآوردش تو اتاق.
آقام عادت نداشت کسی تو خونه حرف بزنه. فقط صدای چشم و بله آقاجون تو گوشش خوش بود. حرف اضافه براقش میکرد و سریع میگفت چی گفتی زن؟ اگر هم حاضرجوابی از ما بچهها بود یا احیانا تو انجام دستورات آقا جون سستی میکردیم پا میشد کمربندش رو باز می کرد و میگفت توله سگ، تو هم دم درآوردی واسه من. بعد هم که مامان میدووید و خودش رو میانداخت وسط مهلکه بهونه دستش میاومد و بعد کتک زدن ما میرفت سراغ اون که آره تو تربیتشون کردی دیگه. من که مثل سگ از صبح تا شوم جون میکنم. اینا زیر دست تو بودن اینطوری شدن. انقدر تو گوششون خوندی که آقاتون سگه، هاره، عوضی و هیچی نفهمه که هر وقت میرسم خونه همشون مثل مرغ سربریده پرپر میزنن و میرن تو کنج اتاق پشتیها گم میشن. یکی نیست یه سلامی بده یه احترامی بذاره. پدرسگا. همهتون رو آتیش میزنم .بیشتر وقتا شوخی میکرد. موقعی هم که خیلی عصبانی بود و بیرون با کسی حرفش شده بود بعد ته کشیدن فحشهاش فرش رو میکشید میانداخت وسط حیاط و میرفت سراغ پیت نفت دم پلههای زیرزمین. میدونست مامان واسه آبروش هم شده همیشه تو دست و پاشه. مامان هم میدووید بیرون و جلوش رو میگرفت. دست آقام خیلی سنگین بود. باید ازش کشیده میخوردید تا بدونید چی میگم. یه بار که جلوی مامان رو گرفتم تا نزندش و گفتم تو رو خدا آقا جون ببخشید غلط کردیم دیگه تکرار نمیشه. محکم خوابوند تو گوشم. از جلو در اتاقی که پله میخورد و رو به ایوون بود پرت شدم تو حیاط. آقام خودش ترسید دنبالم اومد و من هم از پلهها یه سره رفتم تو حیاط. اگه حوض وسط حیاط نبود تا خود کوچه میرفتم! خلاصه روزایی که ماجرا به فرش میکشید و پیت نفت یعنی مامان بیشتر زیر دست و پای آقا جون بود. یعنی ماها از پشت پنجره با چشمایی که پر از التماس بود مامان رو میدیدیم که داره مشت و لگد میخوره و همهمون باور میکردیم دنیا یعنی همین.
آقام که سیگارش رو روشن میکرد یعنی کتککاری تموم شده بود. حرفی هم اگه مونده بود ته مونده فحشایی بود که تو دلش باد کرده بود. بعد سیگار یه چرت میزد و واسه بیدار شدنش باید کته مامان رو گاز آماده بود.
هیچوقت نفهمیدم مامان چطور زیر بار اون همه مشت و لگد دووم میآره! همیشه وقتی آقام میرفت بیرون، خونه مثل بهشت میشد. مامان از صندوق تو انباری آجیل میریخت تو جیب من و فاطمه و ما دوتایی میرفتیم تو حیاط. من چهارم ابتدایی بودم و فاطمه اول. با گچهایی که زنگ آخر از جلوی تخته سیاه مدرسه برمیداشتم خط میکشیدیم دور موزائیکهای حیاط و بعدش با سنگی که از گوشه باغچه کوچیک حیاط برمیداشتیم لیلی بازی میکردیم.
داشتم میگفتم یه هفته از آخرین باری که آقاجون مامان رو دنبال کرد میگذشت. بعدازظهر بود که مامان رفت بیرون و مثل همیشه زیر چادرش باد کرده بود وقتی برگشت. یه زیرپیراهن مردونه و یه ادکلن باس که از یه دستفروش کنار خیابون خریده بود و یه کادو و یه جعبه شیرینی. مریم و مامان نشستن به کادو کردن و من و فاطمه دور و بر جعبه شیرینی مثل گربهها چرخ میزدیم. شب که آقا جونم اومد کادوها و جعبه شیرینی رو من و فاطمه از اتاق پشتی آوردیم و مریم و مامان هم چای ریختن و میوه شستن. بابا کادوها رو باز رد و گفت گرون خریدی. به چه درد من میخوره که ادکلن بزنم؟ اگه فردا بگم پول خرجیتو کم کنم دادت میره آسمون که بچهها کمک به مدرسه میخوان و ال و بل. اما حالا معلوم نیست از کجات پول درآوردی دادی به این آشغالا. چاییش رو هورت کشید و رفت چرت زد. مامان کادوها رو جمع کرد و گذاشت تو کمد آقا جون. مریم هم استکانها رو جمع کرد. من هیچوقت ندیدم تو نگاه آقاجون محبت باشه. حتی اون شب که مامان واسش هدیه خریده بود. ته نگاه مامان هم هیچوقت نفرت رو ندیدم. سال بعدش بود که من و مامان رفتیم امامزاده سر خاک آقا جون . من دنبال حلبی میگشتم و مامان افتاده بود رو قبر آقاجون و زار میزد. تو صف شیر آب که بودم مامان یه کپه سیاه بود که روی قبر رو پوشونده بود. به خودم گفتم یعنی مامان دلش واسه دست سنگین آقا جون تنگ شده؟
+ این پست دیروز نوشته شد و من نمیدانستم چطور باید برای نمایش بالاتر از پست "زندگی" قرار گیرد. به چشمهایتان اعتماد کنید.
- ۹۴/۰۶/۰۹