لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو...

چهارشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۹:۲۷ ب.ظ

مامان و آبجی کوچیکه رفتن دکتر. به خاطر زانوهای مامان. هر ماه میره و کلی قرص و آمپول گرون و تزریق و فایده چندانی هم نداره. ولی خب حداقل سرپا نگهش داشته. مامان تمام دنیاس. تو خونه تنها ول می‌چرخم از پله‌ها می‌رم پایین و می‌پیچم تو آشپزخونه در یخچال رو باز می‌کنم و یخچال با زبون بی‌زبونی ناله می‌کنه که به خدا از دو دقه قبل کسی خونه نبوده که چیزی بذاره تو شکم من! تو رو جدت اون درو ببند! نمی‌بندم! نگاه می‌کنم به چندتا سیب و یه دونه پرتقالی که مونده تو جا میوه‌ای. بعد در فریزر رو باز می‌کنم و تو کشوی اولی چندتا بستنی با طعم میوه‌های جنگلی می‌بینم. میوه‌های جنگلی دقیقا چیان؟ هنوز همون سه تای دو دقه قبلن. برمی‌گردم سمت کابینتا و از تو کابینت طبقه پایین جعبه‌ی گز آردی معراج رو برمی‌دارم. یادم می‌افته اون موقع‌ها که تو اصفهان سرباز بودم هر روز مرخصی ساعتی می‌گرفتم و می‌رفتم میدون امام و از ورودی سپه که می‌پیچیدی تو میدون اولین مغازه بستنی فروشی بود و دومی نمایندگی معراج. هر هفته که برمی‌گشتم امکان نداشت گز نخرم برای خونه. این البته سوغات هفته پیشه که داداش و زن داداش رفته بودن شیراز و تو راه از اصفهان هم گذشته بودن. ولی گفتن از همونجا خریدنش. به جعبه بهارنارنج کنار جعبه گزا نگاه می‌کنم و یاد همه بچه‌های بلاگری می‌افتم که الان تو شیرازن و بهارنارنجای خشک شده‌ یاد اونا میندازتم. پا میشم برم چایی بریزم با گز آردی بخورم که یادم می‌افته چهار ماهه چایی رو ترک کردم. اینم از اون اتفاقای عجیب و غریب بود. یه شب یه ویدئو دیدم که اسمش بود لطفا دیگر چایی نخورید. بعد کلی در مورد فواید و مضرات چایی گفته بود. نمی‌دونم چطور شد. اما حس کردم انفعال زیادم در برابر دنیا و اتفاقات اطرافم یه دفعه تو موضوع چایی گل کرد و یه چیزی درونم گفت نو مور چایی! همین شد که الان چهار ماهه چایی نخوردم! از این اراده‌ای که برای ترک چایی از خودم نشون دادم خوشم اومده. به خودم میگم تو چه چیزهای دیگه‌ای اینو می‌تونی پیاده کنی؟ کتاب خوندن؟ صبحا زود بلند شدن؟ الان ساعت 8 بلند میشم. اما خیلی دلم می‌خواد شروع کنم به اینکه از 5 بیدار باشم. شاید بذارمش برای ماه رمضون که ناخواسته اتفاق می‌افته! وقت خوبیه برای این کار. تمام انگشتام آردی شده. در جعبه رو می‌بندم می‌ذارم تو کابینت و یه نگاه دیگه به گلای خشک شده بهار نارنج میندازم. در کابینت رو می‌بندم. بلند میشم میرم میشینم تو اتاق و تلویزیون رو روشن می‌کنم. شبکه چهار برنامه معرفت داره. دینانی نشسته و داره با مجری دو تایی هی از مثنوی میگن و هی مست میشن. این دو تا هم دست کمی از شمس و مولانا ندارن. هوای اتاق یه سکون عجیبی داره. خورشید داره غروب می‌کنه و یه نارنجی کم‌رنگ از لای پرده‌ها افتاده رو دیوار اتاق. بیرون یه وانتی داره داد می‌زنه گوجه 2 تومن. 2 تومن. بدو آخر باره‌ها. به عشق فکر می‌کنم. به دلبر. به دلبر. دلبر این روزها اصلا به فکرم نمیاد. از خیابونا که میگذرم دخترای رنگ و وارنگ از کنارم رد میشن. بعضیاشون حتی نگاهم هم نمیکنن. بعضیاشون یه نگاه تندی میکنن و رد میشن. بعضیاشون شیرینن. بعضیاشون مثل کوزه‌ای می‌مونن که خالی‌ان. خیلیا میگن مگه تو توی آدما رو می‌بینی؟ میگم آره. چشمای آدما. همه چی اونجاس. تلویزیون رو خاموش می‌کنم و برمیگردم تو اتاقم. آدم‌ها به یه هم صحبت به یکی که بتونن باهاش حرف بزنن نیاز دارن. نمی‌شه گفت اون یکی جزء اعضای خانواده است. نه. یکی باید باشه بیرون از آدمایی که همیشه کنارت بودن.یه سوالایی هست که آدم دلش یه لحن تازه می‌خواد برای شنیدن جوابشون. حتی اگه جوابش مثل روز برامون روشن باشه. به دیروز فکر می‌کنم. داشتم پیراهن‌هامو مرتب می‌کردم. یکی‌شون رو چند سال پیش از چهارراه استامبول خریده بودم. روبروی پلاسکو. با برادرم رفته بودیم. می‌خواستم اولین کت و شلوار رسمی‌ام رو بخرم. پیراهن آستین کوتاه سفید با راه‌راه کرم روشن. یقه‌اش خیلی بزرگ بود به نظرم. حتی یه بارم نپوشیدمش. هر وقت تنم می‌کردم می‌گفتم چطور من اینو خریدمش؟ باورم نمی‌شد هر بار و هر بارم حسرت جنس خوب و پول رفته رو می‌خوردم و دوباره برش می‌گردوندم تو کمد. دیروز که داشتم می‌رفتم موس بخرم یه دفعه آقای عزیزی رو دیدم تو خیابون. خیاطیه که کارای تعمیراتی لباسام رو پیشش می‌برم. سلام علیک کردیم و بهش گفتم موضوع رو. گفت بیارش ببینم میشه کاریش کرد. برگشتم و پیراهن رو بردم پیشش. گفت درستش می‌کنم. می‌خواستم برگردم که گفت بشین لافکادیو. بشین دو کلام حرف بزنیم. سی و هفت هشت سالشه. لاغر قد بلند موهای جو گندمی با صورت استخونی. مغازه‌اش کوچیکه. سه تا چرخ داره. معمولا میره کار از بازار یا مدارس و اینها می‌گیره و چرخ زندگیش تو همون مغازه کوچیک می‌چرخه. از در انتخابات شروع کردیم و به هر دری که بگی رفتیم. از قدیم یه حس خوبی بهش داشتم. یعنی آدم آروم و صبوریه. مشخصه عصبانی کردنش کار سختیه. قانع است. از رفتارش و آروم بودن تو کارش میشه این رو فهمید. حرص چیزی رو نمی‌خوره. این چیزا فقط صفت درونی نیست. میشه تو صورت و رفتار آدما دیدشون. یه کم که گذشت انگار سفره دلم آروم آروم باز بشه کم کم از مشکلات و سختیام گفتم. می‌شنید و یه کم با چرخ کار می‌کرد و هر چند لحظه یه بار پاشو از رکاب پایین برمی‌داشت و یه نگاه بهم می‌کرد سری تکون می‌داد و مشغول می‌شد. بعضی وقت‌ها هم که به انتهای پارچه می‌رسید تا پارچه رو برگردونه باز سرش رو بلند می‌کرد یه کلمه کوتاه تو تأیید یا همراهی حرفام می‌زد و دوباره به کارش مشغول می‌شد. بهش گفتم اینطوری تو تدریس وارد شدم و درآمدی نداره و اینها. گفت برو تو تدریس خصوصی. گفتم حقیقت باید بذارم پشت کار و اونطوری دیگه یعنی انتخاب کردم این کار رو. ولی من امسالش رو هم تفریحی رفتم تو این کار. گفت پس اینطور. گفتم نمی‌دونم واقعا می‌خوام تو این کار بمونم یا نه؟ کار آموزش سخته. فرسایشیه. باید هر روز، به روز بشی. باید هر سال آماده چلنج با آدمای جدید، دانش‌آموزای جدید و دردسرای جدید باشی. الان انرژیم زیاده نمی‌دونم ده سال دیگه پونزده سال دیگه هم توان ادامه دادن با همین انرژی رو دارم یا نه. مخصوصا که آموزش و پرورشی نیستم و این مسأله رو سخت‌تر می‌کنه. بلند شد یه سری لایی برداشت تا برای سرآستینا بذاره. ساعت هشت و نیم شده بود. یه ساعتی میشد که حرف می‌زدیم. بهش گفتم سرت رو درد آوردم. بلند شدم و گفتم پس میام دنبالش. هروقت آماده شده یه پیامک بهم بده. گفت باشه. مشکلی نیست. بلند شد اومد این وره چرخ و بهم گفت لافکادیو من از تدریس سردرنمیارم. اما اینجا رو ببین. من این مغازه رو که راه انداختم یه چرخ داشتم و یه زیگزال. همین. الان شده سه تا چرخ. با این همه جنس.  الانشم بعضی وقتها یه کارهایی رو که می‌زنم با سود خیلی کم میدم دست مردم که مشتری داشته باشم که بچرخه. گفتم اتفاقا تو فکرش بودم یه روز تو هفته برم یه جایی رایگان کلاس رفع اشکال بذارم تو این فرهنگسراها. گفت فکر خوبیه. آدم نمی‌دونه بعدش از کجا سردرمیاره. یه جاهایی باید بدون منفعت کار کنی. این کارا یه جایی خودشو نشون میده. خندید و گفت تو رو می‌بینم یاد [حذف به قرینه چشم نخوردن:دی] می‌افتم! گفتم مسخره نکن! من کجا، اون کجا آخه؟ گفت خودت رو دست کم نگیر لافکادیو! دست دادیم و  خداحافظی کردم و از مغازه‌اش زدم بیرون. نمی‌دونم چرا انقدر حس رهایی داشتم. نه چیزی گفته بود به کارم بیاد نه راه حلی نشونم داده بود. فقط چیزایی رو که این چندوقته به کسی نگفته بودم ریختم از دلم بیرون و بهش گفتم. اونم نه قضاوتم کرد. نه حرفی زد نه نصیحتی. نشست گوش داد. چقدر خوبه قضاوت نکردن، قضاوت نشدن...

شب که اومدم خونه برادرم اومده بود با خانومش. بعد شام نشسته بودیم که حرف مدرسه و اینا شد. راه حلای فیلسوفانه زن داداشم که فرهنگیه و برادرم که به لطف باجناقش تو یه شرکت کار می‌کنه در مورد اینکه بهتره چطور تو تدریس عمل کنم و چیکار بکنم و چیکار نکنم. بهشون نگفتم اصلا شاید تو تدریس نمونم. بهشون نگفتم تدریس اینطوریه و اون طوریه و خیلی قضایا. بهشون هیچ حرفی از چیزایی که به آقای عزیزی گفته بودم نگفتم. اونا فقط می‌خواستن حرفای خودشون رو بگن. منم گذاشتم حرفاشون رو بگن. بعدم پاشدم رفتم جلوی تلویزیون نشستم.

تو هر قصه‌ای که از شمس و مولانا خوندم تا الان، از پله پله تا ملاقات خدا تا کیمیا خاتون تا همین جدیدا ملت عشق الیف شافاک همه‌اش حرف همینه که مولوی به یک شمس نیاز داشته تا خلاء درونش رو پر کنه. شمس هم به مولانایی که راز دلش رو به اون عرضه کنه. یه جایی تو کتاب ملت عشق میگه تو هر دورانی شمسی هست و مولانایی. تو هر عصری اینها دوباره به دنیا میان. به نظر من هر آدمی تو زندگیش یا شمسه یا مولانا. اما مهم‌تر از اینکه شمسیم یا مولانا اینه که بتونیم جفت خودمون رو برای فرار از این بی‌قراری پیدا کنیم... دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت...

  • ۹۶/۰۲/۲۷
  • لافکادیو