آن مرد آبانی مصر
من آدم مصری هستم. مصر با تشدید روی را. مصر بودن به معنای اصرار داشتن، خیلی پاپی چیزی بودن، خیلی روی حرفی ایستادن، خیلی اصرار به طرف حق بودن خیلی به آن د رایت ساید بودن خود اعتقاد داشتن، منظورم است. اما خب این موضوع دلیل نمیشود که من واقعا همیشه طرف حق باشم. در واقع شاید در اغلب موارد این چنین بوده. اما نه همیشه. آن اغلب موارد هم به این دلیل است که من معمولا در میاحثی که اطلاعات ندارم تازگیها یاد گرفتهام بگویم ندیدم فیلمه رو، نخوندم کتابه رو، نشنیدم حرفاشو، نرفتم تا حالا اونجا و... که به تنهایی بخش اعظمی از مشکلاتم را حل کرده. هر چند معمولا در چنین وضعیتی طرف مقابل از ادامه دادن صحبتش سرد میشود اما من با چاره خب مهم نیست بگو دوست دارم بشنوم، یا حالا چطور جاییه؟ بگو بعدش چی شد؟ یا واقعا این حرفا رو زد؟ تشویقش میکنم تا حرفش را ادامه بدهد. تا حالا هم این روش جواب داده است. یعنی هرچند حقیقت گویی کم دیدن، کم شنیدن، کم خواندن، کم دانستن و کم سفر کردن مرا بیمصرف نشان داده اما از دست و پا زدن در دروغسازیهایم نجاتم میدهد. قبلترها عادت بدی داشتم که اگر دیگران از جایی که رفتهاند برایم تعریف کرده بودند مثلا اگر میدانستم گردنه حیران چطور جایی است اگر برادرم مو به مو از حال و هوایش برایم تعریف کرده بود، اگر یک بار از رفسنجان گذر کرده بودم اگر خلاصه کتابی را روی اینترنت خوانده بودم. اگر ویکیپدیا دم دست بود! اگر گوگل دانا جلوی رویم باز بود. این جور وقتها هیچوقت از تک و تا نمیافتادم. نمیتوانستم به کسی بگویم نه! نمیتوانستم بگویم نخواندهام، بلد نیستم، لطفا توضیح بده، لطفا روشنم کن، لطفا در موردش بیشتر صحبت کن، این کلمه رو بلد نیستم معنیش چیه؟، نمیدونم، نشنیدم و اینها در کارم نبود. این موضوع برمیگردد به شاید شش یا هفت سال پیش که من کمکم وارد فضاهایی شدم که دیگر نمیتوانستی در مصاحبت دو طرفه از برادر گوگل، یا برادر ویکیپدیا یا برادر آیامدیبی یا برادر محترم مترجم گوگل استفاده کنی. آن وقت دیدم من هیچی بلد نیستم! من هیچ فیلمی ندیدهام. من هیچ آهنگی گوش ندادهام. من خیلی کم کتاب خواندهام. من نمیتوانم فرق بین پاپ و سنتی و تلفیقی و جاز و راک را بفهمم. من نمیتوانم تشخیص دهم این آهنگ ترنس است یا نه! من فرق بین ژانرها را بلد نیستم. بعد ساب ژانر را اصلا نشنیده بودم. نمیدانستم تارانتینو در چه ژانری فیلم میسازد. من از درونم چیزی نداشتم. من در مورد خیلی چیزها خیلی چیزها شنیده یا خوانده بودم. اما هیچوقت خود آن چیزها را تجربه نکرده بودم! پس چون عین تجربه موجود نبود و یک تمثالهایی در ذهنم داشتم کمکم دیدم آدمهای اطرافم هم اکثرا ضریب هوشیشان آنقدرها هم پایین نیست. آن وقتها یک تصور دیگر من این بود که آدمهای اطرافم هم اکثرا ضریب هوشی پایینی دارند! منظورم از پایین زیر 70 نیست. منظورم پایینتر از خودم است! خب خلاصه وقتی در اون موقعیت شغلی قرار گرفتم فهمیدم متاسفانه من یک هیچ بزرگم. یک هیچ بزرگ که فیگور پانزده شانزده را درمیآورد. اما در حقیقت نهایتا نیم یا هفتاد و پنج صدم است. مثلا حدود هشت سال پیش در دیالوگم با آن دوستم که در مورد جوپسی صحبت میکرد. خوب یادم است گفت آره عجب بازیگری بود. یادته تو "تنها در خانه" بازی کرده بود؟ خب من تنها در خانه را در تلویزیون بارها دیده بودم. ولی نمیدانستم جو پسی آن چاق خپل بود یا آن قد درازه که صورتش با اتو داغون شد. یا حتی پدر کوین! اما به جای اینکه بگویم جو پسی کدامشان بود. گفتم آره عجب بازی خوبی داشت. یک نصیحت برایتان دارم. وقتی در مورد چیزی دروغ گفتید سعی کنید تاپیک را بن کل در جمع عوض کنید و به سمت دانستههای خودتان ببرید. در غیر این صورت عواقبش پای خودتان است. خلاصه طرف گفت آره پسر. بازیش تو گاو خشمگین هیچوقت از یادم نمیره. اونجا بود که من عاشقش شدم. خب طرف عاشق جو پسی بود. میدونم یه کم احمقانه است آدم تو هالیوود عاشق جو پسی باشه. اما خب بود دیگه. تازه چون فکر میکرد من زیاد فیلم میبینم و سینمایی هستم نمیخواستم تو ذوقش بزنم که من این جو پسی کوتوله رو اصلا نمیشناسم! اون وقت گاو خشمگین رو هم ندیده بودم. هنوزم ندیدم. فقط میدونستم رابرت دنیرو توش بازی کرده و به خاطر فیلم وزن اضافه کرده و بوکس کار کرده و اسکار گرفته و ساخته مارتین اسکوسیزیه تمام. همین. اصلا جو پسی صدمین اولویت دانستن من و حتی سرچ درگوگلم نبود. اما خب طرف گیر داد به اینکه جو پسی تو فلان صحنه چی گفت! خب من هم مدام مثل خودش میگفتم اِ اِ صبر کن منم یادم رفته! عجب! من چندین بار دیگه هم تو این موقعیت بودهام. بیشتر از انگشتان دو تا دستم و دو تا پایم! اما جالب بود بهش فکر نمیکردم. فقط در همون لحظه سعی میکردم گند قضیه بالا نیاید. خب آدمها باهوشتر از تصورات من بودند. میدونین آدم از یه جایی باید مسیر رو تغییر بده. یا باید دروغهای بهتری بسازی یا باید بیای تو جاده و به قانونا احترام بذاری. من تصمیم گرفتم به قانونا احترام بذارم. سخت بود. هنوزم سخته. اما بهتره. بهترم. امیدوارم در فردای پیش رو صادقتر باشیم چه با خودمان چه با دیگران. بیشتر بخوانیم، بیشتر ببینیم، بیشتر گوش دهیم، بیشتر سفر کنیم و دنیا را از دریچه حواس خودمان کشف کنیم نه دریچههای نه چندان دلچسب ویکیپدیا و گوگل که همیشه خطر لوث شدن به همراه دارند.
+ بعد از حل کردن مشکل تصور دانستن و مشکل ناتوانی در نون گذاشتن اول فعلها، الان به مشکل جدیدی برخوردهام به نام مصر بودن. من بیخودی روی یک چیزهایی اصرار دارم. در حالی که این اصرارها خیلی بیمورد است و در بیشتر مواقع سودی هم برایم ندارد. اما دوست دارم نظرم توسط دیگران دربست پذیرفته شود. حتی اگر بن کل اشتباه باشد. فعلا دارم روی این بیماری کار میکنم!
+ عکس نوشت: آن مرد هم آبانی بود. یک آبانی موفق. یک آبانی که نباید سماجت میکرد. نباید مصر میشد. نباید پشت مشایی میماند. نباید به قیمتهای میوهفروشی محلهشان بسنده میکرد. شاید آن وقت، آن همه کارهای خوبش را یک جمشید بسمالله زیر سوال نمیبرد. زیر و رو نمیکرد.
+ مسابقه پست قبل هم برنده نداشت! بی استعدادها!
- ۹۴/۰۷/۱۸