انگار از ازل تخته سیاهی نبوده است
یک تخته سیاه پشت ویترین داشتند. از همین تخته سیاهها که سبز بودند. خیلی نوستالژیک و عجیب بود. یک جورهایی من را میبرد به دوران دبستان. آن وقتها که هر چه معلممان روی تخته مینوشت وحی مُنزل بود برایمان. هنوز ناخودآگاهم تخته سیاهها را راحتتر از ماژیک و بردهای سفید باور میکند. هر روز با شعرهایش حالم خوب میشد. هر روز زمزمه میکردم نوشتههایش را. چند وقتی بود شعرش عوض نمیشد. نمیفهمیدم چرا. اما انگار کسی که این کار را میکرد دل و دماغش را نداشت. یک روز دل به دریا زدم رفتم داخل کتابفروشی. از دختر مهربانی که داشت قفسه کتابهای کودکان را مرتب میکرد پرسیدم مسئول این تخته پشت ویترین کیست؟ شاید بپرسید از کجا فهمیدم آن دختر مهربان بود؟ میدانید دخترهایی که در کتابفروشیها کار میکنند همهشان مهربان هستند. دخترهایی که در کتابفروشیها در بخش کودکان کار میکنند مهربانی را تمرین نمیکنند. ادای لبخند زدن را درنمیآورند. خودشاناند و همین کافی است. همین خیلی بیشتر از کافی هم هست. گفت بروید طبقه پایین. رفتم طبقه پایین. پسری که مسئول صندوق بود گفت آنجایند. آنجا. دیدید؟ گفتم بله. رفتم سمتش. خجالتی بود. درونگرا. چهرهاش مهربان بود و نگاهش آرام. گفتم خانوم نویدی؟ گفت بله بفرمایید. گفتم من نزدیک فروشگاه شما کار میکنم. همیشه شعرهای خوبی را که برای تخته پشت ویترین مینویسید میخوانم . اما چند وقتی هست که شعر روی تخته تغییر نکرده. گفت خیلی وقت است؟ گفتم شاید چند هفته. گفت پس حتما عوضش میکنم. گقتم آن بیرون چندنفری هر روز یا شعرهای شما حالشان خوب میشود. تشکر کردم و یک پیشنهاد هم دادم برای شعر بعدی. دو تا آدم درونگرا که یکیشان کمی خجالتی هم بود خورده بودند به پست هم. البته من خجالتی آن دو نبودم. چند روزی نگذشته بود که دیگر تخته را از پشت ویترین برداشتند. دکور فروشگاه را تغییر دادند. چند وقت بعد بود که رفتم دنبال کتابی به زیرزمین فروشگاه. خانوم نویدی داشت از کنار قفسهها رد میشد که نگاهمان به هم افتاد. دو آدم درونگرا. یکیشان کمی خجالتی. مسیر نگاهش را عوض کرد. همان کاری که من کردم.
+ پنجه- پنجه- پنجه- پنجه- پنجه- پنجه- پنجه- پنجه- پنجه- پنجه
- ۹۵/۰۱/۲۶