اون قسمت که لافکادیو ساقدوش نمیشود!
امین بهم زنگ زده و میگه لافکادیو میای بریم عروسی؟ گفتم عروسی؟ گفت آره عروسی دوستمه خیلی تنهاست. کسی رو دور و برش نداره. میخواستم با دادشم برم ساقدوشش بشم ولی داداشم نتونست بیاد. اگه میخوای بیا من ساقدوشم تو هم سولدوش باش. کنار هم خوش میگذره. با تو حال میده. دوستایی که فکر کنن کنار من خوش میگذره خیلی تو دنیا کم هستن. خیلی کم. بهش گفتم نه. حال نمیده عروسی کسی بری که نمیشناسیش چه برسه بری سولدوشش باشی. گفت اونو چیکار داری تو بیا من و تو میریم یه گوشه میگیم میخندیم. گفتم نمیشه که باید بشینیم پیشش بعد کلی تو فیلمش میافتیم. بعد تا آخر عمر باید قیافه منو تو فیلم عروسیاش تحمل کنه...خلاصه کلی بهونه آوردم تا قبول کرد بیخیال من بشه. قطع که کرد فکر کردم چقدر بده آدم برای عروسیاش احساس تنهایی کنه. احساس کنه که دوستی نداره که تو عروسیاش وقتی به چشماش نگاه میکنه به جای استرس و اضطرابی که فامیلهای نه چندان دوستداشتنیاش بهش میدن خیالاش رو راحت کنه که چند نفری تو اون اتمسفر هستن که قلبشون براش میتپه و میخوان حالش خوب باشه و حاضرن براش هر کاری از دستشون برمیاد بکنن. شمردم تا ببینم از این دوستا دارم که بشه بهشون گفت دوست جون جونی؟ خارجیا بهش میگن بِستی... بعد یه دفعه چشمم خورد به تبی که وبلاگم توش باز بود. آره من از اونام که بیشتر از هر کسی وبلاگ خودشون رو میخونن:) گفتم تو وبلاگم با بهترین دوستام چیکار کردم؟ یاد دوتا از دوستای وبلاگیم افتادم که دوست داشتم باهاشون خیلی بیشتر دوست و مهربون بودم و متاسفانه الان دیگه دور و برم نیستن. یکیشون وبلاگش رو بسته و یکیشون هم دیگه از اون کامنتای دوست داشتنی لافی چطوری؟ برام نمیذاره. از اون حال احوال پرسیا که میدونستی واقعیه... که بعدش مینشستی براش از روزت میگفتی و حتی وقتی پا میشد بره برای خودش چایی بریزه میگفت وایسا نگو برم چایی بریزم بیام... دلم برای هر سه تاشون تنگ شده... آره اون آخری هم مجتبی است دیگه... شما دلتون برای کدوم دوست وبلاگیتون تنگ شده؟
- ۹۷/۰۵/۱۹