لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

اینم از تغییر استراتژی!

پنجشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۲۳ ب.ظ

مشاور یک: رفاقتی یه چی بگم؟ درسته خواهرت اصلا منظور بدی نداره و اینا ولی عادتشون نده که فقط تو براشون باشی! پس فردا ازدواج میکنی جلوی خانومت اونام طبق عادت یه کاری میکنن جدی جدی به خانومت بر میخوره و شر میشه و میشه سوهان روح و روانت...

مشاور دو: خیلی ساده و خنده دار شاید به نظر برسه ها ولی شما نباید اون «فروشی» رو می‌نوشتین می‌بردین پایین که خواهرتون حالا بخواد بگه چی شد حالا اومدی پایین؟ که همین رو دلتون بمونه. شاید دعوا بشه ولی این کارو اگه یه بار بکنید، دیگه تکرار نمی‌کنه! واسه من همیشه جواب داده.

مشاور سه: میفهمم چی میگی...کلا بعضی از اعضای خانواده، دیوار کوتاه خانواده هستند...به نظرم تغییر استراتژی بده...

***

یکشنبه غروب می‌خواستم برم مراسمی که برای معلما گرفته بودن تو مدرسه و نشستی که قرار بود حرفامون رو بگیم و ماجراش رو خلاصه تو پستای قبلی نوشتم. بعد خواهرم اومده بود خونه‌مون. من عادت ندارم از دیگران چیزی بخوام. یعنی کمک گرفتن از دیگران برام سخته. اینم از ویژگیای رفتاریه بده منه دیگه. تا جون به لبم نرسه از کسی چیزی نمی‌خوام. خیلی با خودم کلنجار رفتم گفتم بذار بهش بگم ماشینش رو بگیرم تا شب که دیروقت می‌خوام برگردم یه موقع ماشین گیرم نیومد مشکلی نباشه. با اینکه کار خاصی با ماشین نداشت اما قبول نکرد. طبق همون ماجرایی که گفتم تو خونه ما هیچکسی موقع مشکلات تو اونجا نیست. منم دیگه عصبانی شدم که خب این همه من کار واسه این کردم این یه بار چرا یه ماشین نداد به من که نصفه شبی جلوی همکارام بی آبرو نشم که تو خیابون پیاده راه بیفتم بیام!؟ خلاصه رفتیم و اون همکارم آقای نون هم ماشینش رادیاتش سوراخ شده بود از شانس و گفت لافکادیو ماشین آوردی؟ گفتم نه! حقیقتش نشد بیارم. خلاصه شام رو هم با همکارا نموندیم بخوریم و گفتیم ما می‌ریم که دیرمون نشه! شاممون رو گرفتیم دست‌مون و برگشتیم. از شانسم ماشین گیرم اومد و رسیدم خونه. ولی خیلی ناراحت بودم بابت اون قضیه. گذشت و چندین و چند کامنت گرفتم تو اون پست که سه تاش رو اون بالا خوندین! مشاورای اعظم چه پیشنهادایی داده بودن!

امروز که خواهرم اومده بود اینجا عصبانیتم از اتفاقای اخیر دست به دست هم داد تا صبحی چندان خودش و بچه‌ها رو تحویل نگیرم. ناهار سر سفره داشتم سینه‌ها و رون‌ها رو جدا می‌کردم که گفت برو یه نگاهی به آب روغن ماشین بنداز. یعنی همین‌طور بی‌ملاحظه گفت. اصلا نکرد بگه اگه وقت کردی بعد ناهار و اینها... سینه‌ها رو جدا کردم گذاشتم تو بشقابم و یاد اون روز و ندادن ماشین و اون یکی روزش و گفتن اینکه اون "فروشی" رو بنویس بردار بیار پایین دیگه! چی میشه مگه حالا! و اینها افتادم. بعدم کامنتای شما اومد جلوی چشمم و گفتم من حوصله ندارم بگو شب شوهرت نگاه کنه. بعدشم پا شدم رفتم اتاقم. یه دو سه ساعتی گذشت و برگشتم پایین که دیدم هنوز نشستن تو پذیرایی. شوهرش هم اومده بود. گفت لافکادیو شاهکار آبجیت رو دیدی؟ گفتم چی شده؟ گفت رفته تو موتور آب ریخته! گفتم چی؟ گفت رفته به جای رادیات تو موتور آب ریخته! ببینید من شاید خیلی چیزا باشم اما خانواده‌ام رو به هیچ کس و هیچ چیزی نمی‌فروشم. گفتم ماشالا به تو. این همه مدت نکردی یه کاپوت رو بالا بزنی بهش یاد بدی این چیزا رو؟ گفت گفتم. گفتم معلومه! خلاصه فکر کنم کلی هزینه و وقت براشون برداره. حساب کن یه روغن موتور 60 تومن. ارزون باشه تازه. بعد باید روغن خالی شه. الان آب رفته تو سیلندرها معلوم نیس پیستون‌ها سالم باشن سوپاپ‌ها سالم باشن بعد باید موتور شسته بشه و... اینا خیلی خرج برمیداره. بعد که رفتن منم آماده شدم برم باشگاه. خوشحال بودم. نمی‌دونم چرا. ولی حس می‌کردم الان باید آبجی بزرگه درس بزرگی گرفته باشه. که بفهمه یه بار که من اونجا براش نبودم چی به سرش اومد. البته انتظار نداشتم کارما انقدر زود جواب بده! و انقدر هم سخت بگیره که کلی هزینه رو دست‌شون بذاره. شب که اومدم هنوزم حس خوبی داشتم. داشتم سریال می‌دیدم که یهو شوهرش زنگ زد. میگه آبجیت میگه نرفتی آب و روغن رو نگاه کنی و اینا. دستت درد نکنه. زنگ زدم تشکر کنم! فهمیدم از حرف بعدازظهرم ناراحت شده حتما می‌خواد یه چیزی بگه یا شایدم آبجیه این بارم خواسته تقصیر خودش رو بندازه گردن من! عصبانی شدم و گفتم ببین این حرفی که می‌زنی هیچ ربطی به اتفاقی که افتاده نداره. من امروز از صبح حالم خوش نبوده. جای دیگه هم این حرفا رو نزن. رسیدی خونه بگو خودش به من زنگ بزنه ببینم چی میگه! حتما مقصر اشتباه اونم منم؟ و قطع کردم! باورتون میشه؟ طرف نه تنها درس نگرفت بلکه الان نشسته میگه من بهش گفتم نگاه کنه آب روغن ماشینو نگاه نکرد ماشین خراب شد! یعنی آدم در این حد نمک نشناس! یه لحظه به ذهنش نیومد اون روز که من ازش خواستم ماشین رو بده و نداد؟ هر وقت که خواسته من براش اونجا بودم. بعد یه بار امروز نبودم اونم شدم مقصر! که شوهرش به من کنایه بگه. تا الان که زنگ نزده ولی اگه بزنه هر چی تو دلم مونده رو می‌ریزم بیرون و می‌گم بهش...خلاصه خواستم از این دوستان تشکر کنم! درسته من زن ندارم اما شما چیزی برام کم نذاشتین اینجا:/ نکنین این کارا رو. یه بارم فکر کنین شاید یکی به کامنت شما توجه نشون بده و واقعا انجامش بده! قبل کامنت دادن به عواقبش هم فکر کنین!    

  • ۹۶/۰۲/۲۱
  • لافکادیو