اینم یه پست از بدبختیامون، سفارشی!
چندوقته با همه دعوام میشه. کافیه کوچکترین مسألهای پیش بیاد و منو یاد گذشتهها بندازه، یاد مشکلات، یاد انتخابای غلطم، یاد حمایت نشدنا، یاد هرچیزی که باعث بشه بفهمم این روزها نباید اینطوری بگذره و باید طور دیگهای باشه اما نیست. .اینجور وقتا فرقی نداره مامان کنارم باشه، آبجی کوچیکه باشه یا هر کسی دیگه. بالاخره دعوا میشه. یک و سال و خوردهای میشه که با بابام حرف نزدم. مثل دو تا غریبه میایم خونه از کنار هم رد میشیم و چیزی نمیگیم. دو هفته پیش سعید عقد کرد. سعیدی که تو این یه سال و خوردهای که از خدمت برگشتیم نه کار داشته نه درآمد! تنها چیزی که داره اینه که خانوادهاش، پدرش، پدرش! پشتشه. انتظار زیادی نیستا. اما تو خانواده ما یه چیزی هس به اسم اینکه باید یاد بگیری هیچکسی هیچوقت به خاطر مشکل تو باهات تماس نمیگیره. صبح خواهر بزرگه پیام داده یه "فروشی" بنویس بزنیم پشت اون ماشینمون میخوایم بفروشیمش. رسیده زنگ زده میگه بیار پایین. میگم من کار دارم سرم شلوغه بیا بالا بگو چی میخوای. میگه نه بنویس بردار بیار پایین! نوشتم بردم پایین میگم چرا نمیای بالا؟ میگه چی شد حالا اومدی پایین؟ این چیزا چیزی نیستا. اما همین چیزای کوچیک تو اشل بزرگم دائم تکرار میشه. بعضی موقعها واقعا حسرت میخورم از چیزایی که میتونست طور دیگهای باشه. پریروز غروب خیلی عصبانی شدم. مامان برام کادو گرفته بود. مثلا برای روز معلم. اما من فکرم درگیر تمام بدبختیای پیش رو و پشت سر و اینها بود. کادو رو نگرفتم. کلی هم از اینکه چرا باید آدم تو خانواده خودش نتونه مشکلاتش رو مطرح و حل کنه حرف زدم. نشست و گوش داد. مثل همیشه که چیزی نمیگه. که انگاری همه چیز رو گردن میگیره. که بدتر اعصاب من رو خورد میکنه. تو روانشناسی میگن نباید جلوی کسی که عصبانیه و داره فوران میکنه مقابله کرد. باید اجازه داد تخلیه بشه. مامان انگار روانشناس به دنیا اومده. دیروز تو مدرسه از دست بچههای مکانیک خیلی عصبانی شدم. گفتم دیگه درس نمیدم. فصل آخر بمونه. یک ماهه یه تکلیف ساده ریاضی رو هی با بهونههای مختلف ننوشتن. خیلی عصبانیم کردن واقعا. فصل آخر در مورد تابعها بود. انقدر عصبانی بودم که سر کلاس چهل دقه یه تک حرف زدم و نصیحتشون کردم. بعد هم گفتم هر کاری دوست دارین انجام بدین. چون برای من دیگه فرقی نداره سر کلاس هستیم. وقتی قول و قراری رو که با هم داریم انجام نمیدین. دیگه چه فرقی داره یه فصل دیگه هم من درس بدم و دوباره شما کار خودتون رو بکنین. صبحی که بیدار شدم نشستم دو تا از درسا رو سوالای پایان ترمش رو آماده کردم. تایپ کردم. پرینت گرفتم. یه نسخه هم کلید براشون نوشتم که بدم دست آقای الف که گفته سوالا رو میخواد برای یه مدرسه دیگه هم ببره. تمام درسایی که با همکار دیگهای مشترک بودیم رو گفتم من طرح میکنم سوالاش رو. هم چون سال اول تدریسم هم چون برام سخت نیست و اکثرا کار تایپ و اینهاشون ضعیفه گفتم من انجامش میدم. حالا درس دینی از معلم دیگه کتابش رو گرفتم سوالای مشترک دادم. درس عربی اون بنده خدا اصلا کتاب رو نرسیده تموم کنه. نمیدونم تکلیف چیه. خستهام. بعدازظهر نشستم چند قسمت سوپرانوز دیدم. بدمست تو پستش معرفی کرده بود. کلا ژانر مافیایی مورد علاقمه. میدونین آدمایی که تو این کار هستن با استرسشون روبرو میشن و حذفش میکنن. خوبیش اینه. مثل ما هی باهاش کلنجار نمیرن. یه چیزی زیاد بهشون فشار بیاره هفتتیرشون رو میکشن یا تمومش میکنن یا براشون تموم میشه. حداقل بعدش دیگه استرس ندارن. البته به غیر از اون قسمتای آخر که همیشه کمکم همهی راهها به بنبست میرسه و یهو پلیسای گیج زرنگ میشن و همهی دار و دسته دونه دونه کشته میشن و میافتن زندان. امیدوارم این مثل اون یکی سریالا نشه. همینطور که امیدوارم زندگیم اینطوری نشه. یه نفر یه پستی نوشته بود گفته بود وقتی بدترین اتفاق زندگیت افتاده باشه دیگه هر اتفاقی بیفته با اون مقایسه میکنی و میگی این که چیزی نیس. بهش گفتم، بیچاره من که بدترین اتفاق زندگیم هنوز اتفاق نیفتاده. چون هر بلایی سرم میاد با خودم میگم حالا کجاشو دیدی! ساعت 4 رفتم باشگاه و بعد تمرین به خاطر طرح سوالا خودم رو شیرموز مهمون کردم. نشسته بودم جلوی کانتر و موزیک همینطور پخش میشد. دلم خواست بعدش یه تکیلا، ویسکی، برندی وودکا چه میدونم یه شامپاینی، یه چیزی که از خودم خودم رو بکشه بیرون سفارش بدم اما رو تابلو هیچ کدوم از اینا رو نداشت. تن ماهی و تخم مرغ و ذرت و ماکارونی و شیرموز و آب هویج و دلستر و اینا بود. کیفمو انداختم رو دوشم و تو راه برگشتن گل آشتی واسه مامان خریدم.
- ۹۶/۰۲/۱۴