بازگشت شیخ یا پایانی بر یک دنیای خیالی
داشتم از شرکت برمیگشتم. ماشین رو دو تا خیابون بالاتر پارک کرده بودم. عصبیام. یه مدتی هست هرکاری میکنم عصبانیام. نمیدونم باید چیکار کنم که آروم بشم ولی از دست همه چیز و همه کس عصبانیام. نمیدونم چی کجا کی گم شده تو زندگیم که انقدر ناراحتم. فقط میدونم میتونم کلمه دوم به سوم نرسیده با هر کسی دعوا کنم. وسط راه داشتم با خودم فکر میکردم که یه دفعه دیدم شیخ از بیآرتی پیاده شد. گفت اینجایی پس؟ گفتم اینجا چیکار میکنی؟ گفت تو فقط وقتی فصل بخاری بشه یاد من میفتی! حالا هم که حداقل دو سه ماه مونده تا فصل بخاری گذاشتن و سرما. اومدم اینجا شاید یه بازگشت غرور آفرین داشته باشم. گفتم آره. بازگشتت غرورآفرین شد. حوصله ندارم. برو صد متر بالاتر سوار شو برگرد. گفت کجا برگردم. پول ندارم. دنبالم راه افتاد. تابلوی کوچه آرامش رو رد کردیم. گفتم نگاه کن شیخ باز بخوای شروع کنی به نصیحت و کارهای منو قضاوت کنی و بگی چرا به فلانی پیامک نزدی و چرا به فلانی حرفت رو نمیگی و چرا با فلانی یه بارم شده رو راست حرف نمیزنی و از این خزعبلات ولت میکنم همینجا میرما. میخوای بیای خونه حرف نزن. سوار ماشین شدم. همونجوری که جلوی بخاری خودش رو جابهجا میکرد تا شروع کنه به نسخه پیچیدن رو صندلی جابهجا شد. زل زدم بهش و همونطور که حواسم بهش بود حرف نامربوطی نزنه قفل پدال رو باز کردم. گفت این از ایناس که بو میپراکنه؟ گفتم آره. از هموناس. گفت چرا بو نمیپراکنه؟ گفتم میپراکنه. صبر کن. گفت ماشینت بو نویی میده. چیه این؟ اینم شد بو؟ ماشین هر مردی باید بوی عطر یه دختر و فقط همون دختر رو به خودش بگیره. قفل رو طوری که بخوره رو پاش انداختم سمت شاگرد. پاشو کشید عقب و گفت اوخ. چته؟ تو آدم بشو نیستی. دختره رو بردی تو یوسف آباد گم و گوری کردی اونم فکر کرده ابلهی دیگه. یه ذره عرضه داشته باش. تا وقتی جلو دخترا دست و پاتو گم کنی کاسب نیستی پسر. خودتو جمع و جور کن. با دخترا باید با صدای تو گلویی صحبت کنی. اینطوری. ببین. سلام خانوم خوب هستین شما؟ من شیخم. گفتم زور نزن. اینجا کسی صداتو نمیشنوه. گفت تو که میشنوی. گفتم فایده نداره. گفت ببین کار نداره. حروف رو از ته گلوت بریز بیرون. گفتم اینطوری؟ گفت نه این مصنوعیه. باید روش کار کنی. گفتم من همینم که هستم. زور نزن. سی سالم شده خیر سرم. یه دفعه پا شدی اومدی اینجا که من رو عوض کنی؟ برو نگاه اونا رو عوض کن. برو بهشون بگو قرار نیست همه صدای تو گلویی داشته باشن که. قرار نیست همه جثه دواین جانسون داشته باشن که. یکی هم هست هیچی نداره. گو تاک تو دم نات می. گفت یاه بیبی. گفتم زهرمار. گفت اینطوری دووم نمیاری. نگاش کردم و گفتم میدونم. گفت میدونی و همینطوری ادامه میدی؟ گفتم آره میدونم و همینطوری ادامه میدم. تو چی میدونی که همینطور میای فکر میکنی از همه چیز خبر داری؟ تو چه میدونی امروز وقتی محمد داشت تیشرت ماتیلدایی که برای تولد دوست دخترش هدیه گرفته بود رو نگاه میکرد و به من میگفت این ماتیلدا ماجراش چیه؟ چه حالی داشتم؟ که مدام میگفت موهاش. موهاش شبیه همین عکسه است. وقتی داشت پشت گوشی باهاش حرف میزد و قهقهه میزد و من تو صندلی خودم جمع شده بودم و زل زده بودم به آفتابی که از پنجره بدون کرکره افتاده بود رو میزم و خودش رو رسونده بود به دستام. یه طوری که انگار داشت التماسم میکرد بگیرمش و نذارم غروب کنه. نذارم بره پشت کوه. نمیدونست من خودم دارم التماس میکنم که یکی صدام کنه تا از اتاق برم بیرون و دیگه چیزی از حرفای محمد نشنوم. تو چی میدونی؟ تو چی میدونی که هنوز پیامکی که برای دختر تو شعبه بیمه نوشتم درفت مونده و هر روز دو سه بار چکش میکنم و به دکمه ارسال زل میزنم و باز میبندمش و خودم رو سرگرم میکنم که از یادم بره. تو چه میدونی توی مغز من چی میگذره؟ هان؟ تو چه میدونی من چندتا جنگ جهانی تو این کله بی صاحاب مونده راه انداختم و چندتا نرماندی از سر گذروندم؟ تو چه میدونی چندبار وسط خواب و بیداری شبا به خودم گفتم چرا من هر بار میگردم و میگردم تهش میرم سراغ دخترایی که تو زندگی من اشتباهیان. که اونی که باید باشن نیستن؟ که هر کدومشون یه ماجرایی دارن. به قول اون فیلمه چرا من هی میرم سراغ کامپلیکیتد گرل؟ چرا یه دختر سرراست سر راهم سبز نمیشه هان؟ مثلا همین دختره؟ ببینش؟ گفت چشاتو درویش کن. گفتم نمیخوام. آره همین. این چرا قسمت من تو زندگیم نیست؟ ببین چقدر ناراحته؟ ببین معلومه مجرده. معلومه درد کشیده. معلوم معنی سختی رو فهمیده. زدم بغل که شیشه رو بدم پایین گفت برو پسر. راه بیفت. کلهات باد دارهها... گفتم آره. باد داره. خسته شدم. بیخیال شو. تو و اون ویراستار عاشق یه لاقبا و اون دلبره... اون دلبره... صدام رو آوردم پایین و گفتم بیمعرفت. دست از سرم بردارین. از همهتون خسته شدم. سر میرداماد ترافیک شد. چسبوندم به ماشین جلویی. شیخ یه دفعه پیاده شد. شالش رو سفت کرد و رفت. گفتم کجا میری؟ برنگشت. نگام نکرد. رفت. ترافیک روون شد. ماشین پشتی بوق زد. شیخ بین ماشینا گم شد.
روز آخری که داشتیم از دفتر قبلی جابجا میشدیم رفتم تو اتاقمون. من از این آدمام که دلشون برای همه چیز تنگ میشه. اینو صدبار تو وبلاگم فکر کنم نوشتم تا حالا. نشستم رو صندلی و زل زدم به در و دیوار اتاق. یه جورایی میخواستم با همه چیز خداحافظی کنم. با پنجره اتاق با اونجایی که میزم بود و درست همین روبرو میشه. با همه اتفاقایی که اینجا افتاد. نشسته بودم با خودم فکر میکردم که دلبر اومد وایساد پشت پنجره. گفتم تو از اونایی هستی که دلت برای همه چیز تنگ میشه؟ گفت نمیدونم. گفتم مگه میشه آدم خودش ندونه دلش تنگ میشه یا نه؟ گفت تو که هنوز پیدام نکردی که بفهمی. یادت نرفته که من فقط خیال تو ام پسر. واقعی نیستم. گفتم از این واقعیتر که دارم باهات حرف میزنم؟ گفت همین برات کافیه؟ و روشو برگردوند و پنجره رو باز کرد و گفت با این درخته دوستی؟ گفتم کدوم درخته؟ گفت همین درخته پایین پنجره؟ گفتم نه. گفت خوبه. گفتم چرا؟ گفت اونطوری دلت واسش تنگ میشد. گفتم این همه دلم برای تو تنگ شد اتفاقی افتاد؟ من از دلتنگ شدن خسته شدم. میخوام یه روزایی برسه که جای دلتنگی توش شوق باشه. توش هی رسیدن باشه. توش هی تو رو دیدن باشه. گفت مگه نمیبینی منو؟ آروم گفتم توئه واقعی رو میگم. گفت واقعیتر از این و خندید. گفتم وایسا ازت یه عکس بگیرم. گفت اینطوری ایراد نداره؟ گفتم نه. گفت خوب بیفتما مگرنه پاکش میکنم. گفتم تو همیشه خوب میفتی. گفت موهام چی؟ گفتم اشکال نداره. بذار یه بارم من با موهای تو پز بدم به دنیا. بذار در بیاد چشم همه آدمای کچل روزگار. خندید. خندید و با صدای چلیک دوربین یه دفعه مهرداد صدام کرد که از ظریفبار زنگ زدن...
- ۹۷/۰۶/۲۷