بخاری برقی
داخل خانه بست نشسته بود و تکان نمیخورد. از همین خانهها که یک شبه سبز میشوند. بوی فقر میدهند. بوی نداری. از همین خانهها که دیوارهایش را معمار بیسوادش با آجر پنج سانتی کار میکند. از همین خانهها که ماهها دیوارهایش گچ و خاکی میماند و روسیاه است. مأمور تخریب شهرداری چندباری رفت طبقه بالا و برگشت. حکم را نشان زن داده بود و گفته بود مأمور است و معذور. زن هم گفته بود شوهرش با هزار جان کندن این آلونک را ساخته. کجا بگذارد برود؟ جواب شوهرش را چه بدهد؟ و بچهاش را بغل کرده بود نشسته بود کنج اتاق. مأمور اعصاب نداشت. چندتا از کسبههای محل هم چندباری رفتند داخل خانه و برگشتند اما افاقه نکرد. شماره تلفن شوهرش را هم نداشت. میگفت کارگر است. روزمزد است. هر روز آواره یک ساختمان نیمهکاره بالای شهر است. هرروز سوار ماشین یک پیمانکار که کارگر افغانی ارزان میخواهد. مأمور شهرداری با راننده لودر چند کلمهای حرف زد. لودری اعصاب نداشت. سیگارش که تمام شد چند گاز داد و بیلش را بالا برد. بعد رفت و خواباند توی پنجره زنگ زدهای که وصله کرده بودند وسط دیوار. سقف آوار شد. خانه خیلی کمرشکنتر از این حرفها بود. به خیالشان میخواستند زنک بترسد بیاید بیرون. اما نشد. راننده پرید پایین. مأمور دستش شل شده بود. برگه تخریب از دستش رها شد چرخی در هوا زد و نشست روی آوار خانه. کسبه مات و مبهوت داشتند مأمور و راننده را نگاه میکردند. چیزی برای نجات باقی نمانده بود. انگار اصلا خانهای نبود.
***
شب، با گرمکن برقیای که دو تا از المنتهایش سوخته بود، با خوشحالی از سرکوچه پیدایش شد. زنها از پنجره زل زده بودند به بخاری.
+ تقدیم به خیالباف.
+ منو بشنو از دور دلم میخواهدت/هر روز با آواز دلم میخواندت...
- ۹۴/۰۵/۳۰