لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

تو پایانه جنوب حوالی ساعت 2 بعدازظهر تو اتوبوس نشسته بودم تا برم سمت اهواز. تو حال و هوای خودم بودم که یه دفعه دیدم یه راننده با لباس فرم اومد وایساد پشت اتوبوس کناری. چند ثانیه زل زد به روبروش. بعد هم دور و برش رو پایید که کسی نبیندش. حواسش به من نبود. کنجکاو شدم که چیکار می‌خواد بکنه! یه دفعه دستش رو بالا آورد و شروع کرد به تکون دادنش روی اتوبوس. از جایی که من نشسته بودم نمی‌شد دید داره چی می‌نویسه یا چیکار می‌کنه. وسط نوشتنش یه لحظه وایساد. انگار بخواد مطمئن بشه. بعد جمله‌اش رو تموم کرد و چند قدم رفت عقب و دوباره به چیزی که نوشته بود نگاه کرد و همینطور که سرش رو تکون می‌داد راهش رو گرفت و رفت. بلند شدم رفتم ته اتوبوس تا  ببینم چی نوشته. تو ذهنم بود که لطفا مرا بشوئید یا یه همچین چیزیه. اصن توقع خوندن همچین جمله‌ای رو نداشتم! با خودم گفتم چه دنیای عجیبیه. تا حالا همچین بلاگری ندیده بودم. یه بلاگر که تو لباس یه راننده اتوبوس مخفی شده و پستاش رو پشت اتوبوسای دیگه می‌نویسه و با راه افتادن اونا تو جاده دکمه انتشار مطلب زده میشه. بلاگری که هیچ‌وقت کامنتا و لایکای نوشته‌هاش رو هم نمی‌تونه ببینه. یه کم دلم سوخت و به همه بلاگرهایی فکر کردم که تو جاهای مختلف شهر پنهون شدن و ما هیچ‌وقت نفهمیدیم چی تو فکراشون میگذره. بلاگرایی که هیچ‌وقت آرشیوی از پستاشون نداشتن. الان که این پست رو می‌نویسم با خودم گفتم یعنی آخرین پستش رو کجا نوشته؟ اصن چی نوشته؟ بعد با خودم فکر کردم شاید چند شب پیش پشت اتوبوس تهران شیراز نوشته باشه: اصلاحیه: به جز دلبر!

  • ۹۷/۰۹/۲۹
  • لافکادیو