به خاطر یک مجتبی!
هفته قبل به بچهها قول دادم فردا چندتا کتاب خوب برای نمایشگاه بهشون معرفی کنم. یادمه اسم چندتا کتاب رو روی تخته نوشتم و چون عجلهای شد گفتم بقیهاش هفته بعد که یه کم موضوعیتر صحبت کنیم روش. بچهها سریع مشتاق میشن. هرچند نسل کتابخونی نیستند. ولی وقتی داستان کتابها رو با آب و تاب براشون بگی میشینن و گوش میدن. تو این فکرا چندتا کتاب از کتابخونهام کشیدم بیرون و رفتم طبقه پایین و دیدم پای کمد کوچیک خودش نشسته. گفتم راستی من داشتم چندتا کتاب جمع و جور میکردم به بچههای کلاسم تو مدرسه معرفی کنم. پیشنهاد کتابی نداری؟ کنارش نشستم و زل زدم به کتابای تو کمد و گفتم اِاِاِ این که کتاب منه؟ گفت نه بابا دادیش به من:/ گفتم کجا اینو دادم بهت گفتم بخون بهم بده! گفت نه دادی به من. گفتم ندادم. قرار بود برگردونی بهم. گفت نه که تو کتاب اثر مرکب دارن هاردی رو بهم برگردوندی؟ گفتم خب میارم برات:/ گفتم این یکی هم که برای منه:/ گفت نه بابا. نیست. فکر میکنی! گفتم من کی آخه اینو دادم بهت؟ گفت یادم نیست ولی حالت خیلی خوش بود:) گفتم عجب:/ من که تا اونجا که یادم میاد هروقت برات کتاب خریدم اولش رو امضا کردم. گفت آره. گفتم خب اینا امضا نداره که! گفت عجلهای شده حتما! گفتم حالا که حرفش شد بیار ببینم چیا برات نوشتم! کتابا رو برداشتیم ورق زدیم و خوندیم و هربار گفتم واقعا اینا رو به تو گفتم:) چه اشتباهاتی کردم:/ ببین کِی بری با همینا پز بدیا. ملت سرشون رو به سقف میکوبن من کتاب براشون امضا کنم. تو چقدر خوششانسی واقعا! ببین یه روز همینا رو تو حراجی میفروشی و پولدار میشی! کلی خندیدیم. یکی از کتابا دزیره بود. نوشته آنماری سلینکو. به نظرم هر دختری این کتاب رو یک بار باید بخونه. یک بار باید دزیره بودن رو زندگی کنه تا تو روز موعودش تردید نداشته باشه. چون تاریخ تو زندگی هر دختری دوباره تکرار میشه.
+ الان که فکر میکنم میگم کاش همون جواب همیشگی رو بهشون داده بودم. اینکه هر کسی باید کتاب خودش رو برای خوندن پیدا کنه. ولی به مجتبی قول داده بودم. قول داده بودم که چطور پیدا کردن کتابای خوب رو بهشون یاد بدم.
- ۹۷/۰۲/۰۹