لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

به دختر تقاطع مطهری شریعتی

دوشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۱۱ ب.ظ

سلام. نمی‌دونم این نامه رو چطور باید شروع کنم. سخته برای کسی نامه بنویسی که حتی ندیدیش. حتی نمی‌شناسیش. حتی اسمش رو هم نمیدونی. کسی که فقط یک آدرس نصفه نیمه ازش داری و اسم یه کوچه و چند تا احتمال برا اینکه کدوم یک از اون پنجره‌ها ممکنه پنجره اتاق همون دختری باشه که قراره مخاطب این نامه بشه. سخته به یه آدرس نصفه نیمه نامه نوشتن اما من تلاشم رو می‌کنم و امیدوارم احساسم رو بتونم بگم.

سلام. می‌دونم سلام کرده بودم. اما معمولا تو برخورد با دخترها اونم دخترهایی که اولین بار باهاشون روبرو میشم اول یه کم داغ میشم بعد عرق میکنم و بعد پیراهنم شروع به خیس شدن میکنه و بعد از ده دقیقه تازه برمیگردم به اون حالت عادی که می‌تونم حرفام رو به کلمه تبدیل کنم. الان دارم زور میزنم اون ده دقیقه با سلام کردن مداوم من بگذره و تموم بشه. راستش قرار بود ازتون گله کنم. یعنی این نامه قرار بود با گله و شکایت و هوچی‌گری شروع بشه. یه شب صبر کردم تا ببینم باز هم گله ازتون دارم یا نه. بعد یه شب دیگه هم صبر کردم! امشب که 48 ساعت از فهمیدن جواب‌تون به اون پسر پیراهن زرشکیه کت چهارخونه با شلوار سورمه‌ای و کفش‌های واکس زده سیاه گذشته چندان گله‌مند نیستم دیگه. نمی‌دونم از اون بالا وقتی من رو دیدین وقتی نگاه می‌کردین که من دارم با گوشی ساده نوکیا 107 به مادرم زنگ می‌زنم که بهش بگم مامان من شام میام خونه. چی درست کردی؟ و مامان از پشت خط بهم بگه چی واست درست کنم؟ به چی فکر می‌کردین. ولی من داشتم به این فکر می‌کردم که اگه قرار باشه بارها بیام به تقاطع مطهری و شریعتی اولین بار حتما دستت رو می‌گیرم. ببخشین اولین بار که نمیشه دستتون رو بگیرم. چون احتمالا هنوز محرم نیستیم. اما لفظا بذارین استفاده‌اش کنم شما محرم‌طور برداشتش کنین. آره. دستتون رو می‌گرفتم می‌بردم شهر کتاب مرکزی. شک ندارم اولین باری که قرار بود با هم حرف بزنیم از تو شهر کتاب باید شروع میشد. من یه عمر پای کتاب‌ها ننشستم که تو مهم‌ترین قرار زندگیم منو تنها بذارن. باید اونجا بودن. باید کمکم می‌کردن که زبونم باز بشه و حرف بزنم. که بتونم بفهمم شما هم باهاشون رفاقت دارین. یا نه. که با هم بشینیم به گپ زدن و کتابها یه بار بشینن به گوش دادن. که حالا که این همه قصه های مختلف برای ما تعریف کردن به قصه ما هم گوش بدن. کتاب ها خوب گوش میدن. مطمئن بودم هر دوتامون از اینکه این همه شنیده شدیم خوشحال بودیم. آره. این همون قرار اولی بود که تو ذهنم داشتم براش نقشه می‌کشیدم. نمی‌دونم وقتی پیمان منتظر بود تا کلید رو از پنجره براش بندازن و در رو باز کنه که مشخص بود نقشه‌شون برای معطل کردن من پشت در و درست کردن فرصت برای تو بود تو چه فکری با خودت کردی. ولی من خیلی راحت بودم و اصلا به روی خودم نیاوردم که زیر ذره‌بین هستم. تمام عمرم آدم‌ها زیر ذره‌بین نگاه من بودن. و اون روز من زیر ذره‌بین نگاه تو. راستی پیمان بهم نگفت چرا اون کلمه دو حرفی رو گفتی. گفت از خانومش چندتا سوال پرسیده بودی و اون جواب داده بود. می‌گفت شما فوق لیسانس دارید. شاید یکی از علت‌هاش این بوده. گفتم دوست داشتم بدونم به خاطر ظاهرم بوده یا نه، شرایطم؟ گفت چطور؟ گفتم اگه ظاهر بوده کاری دیگه از دست من برنمیاد اما اگه بدونم شرایط بوده و قابل اصلاح باشه حداقل میتونم بهش فکر کنم برای دفعه‌های بعد که آیا حاضرم اصلاحش کنم یا نه من همینم و باید همین‌طور پذیرفته بشم! گفت جواب کلی داده بود. نمی‌دونم پیمان داشت چیزی رو پنهون می‌کرد یا تو نتونسته بودی از تو چهره و قیافه و موهای پرپشت و پرکلاغی پسر لاغر تو کوچه معادله‌ای رو بنویسی که جوابش خوشبخت شدن باشه. البته نمی‌دونم تو درس ریاضی نمراتت چطور بوده. نمی‌دونم تونستی تو اون فرصت کوتاه پارامترهای درست برای معادله انتخاب کنی یا نه! تونستی متغیرهای مستقل و وابسته رو دسته بندی کنی؟ تونستی روش حل مناسب انتخاب کنی؟ نمی‌دونم چه چیزهایی رو کنار هم گذاشتی تا به اون جواب دو حرفی برسی. شاید خانوم پیمان بهت گفته باشه که من حقوقم خیلی کمه. شاید بهت گفته باشه که من حاشیه نشینم. شاید بهت گفته که پدر و مادر من سواد کمی دارن. شاید بهت گفته باشه که من چندساله با پدرم صحبت نکردم و رابطه‌ام باهاش اصلا خوب نیست. شاید بهت گفته باشه که خیلی نسبت به شرایط جامعه نقد دارم و به هیچ عنوان از سیستم حاکم حمایت نمی‌کنم. شاید از اون دخترهایی بودی که هر 22 بهمن تو خیابون آزادی به سمت انقلاب شعار با ولایت تا قیامت میدن. شاید از اون دخترهایی بودی که تا حالا نماز قضا نداشتن و معتقدن اون چیزهایی که بهشون معتقدن صلب و غیرقابل تغییره. حقیقت اینه باید بگم من تو زندگی هیچ وقت همچین اعتقاداتی نداشتم. همه چیز تو ذهن من هر روز در حال تغییره. غیر از اخلاق که باور دارم همواره ثابته. امروز داشتیم با آقای الف تو تاکسی برمی‌گشتیم. آقای الف از معلم‌های مدرسه است. از این آدم‌های مذهبی که به واسطه مذهبی بودنش هر چندماه یه بار از طرف مهدیه شهر میره سفرهای زیارتی و خلاصه اعتقاداتش براش چندتا بلیط کم هزینه و ارزون و گاها رایگان جور کرده. گفت به خودم میگم خدا خیلی دوستمون داره که خیلی سخت بهمون می‌گیره. زمزمه کردم خدا خیلی دوستمون داره و بهمون سخت می‌گیره؟! عجب خدایی! قیافه آدمایی که هیچ اعتقادی ندارن رو به خودم گرفتم و گفتم تا حالا شده به این فکر کنی که این حرفا رو بهمون گفتن تا مایی که تو جامعه هر روز حق‌مون خورده میشه صدامون درنیاد و با قسمت و قضا و قدر و سرنوشت و لطف خدا خودمون خودمون رو ساکت کنیم؟ جا خورد و خندید و خودش رو جمع کرد و به فکر رفت. راستی شده تو تا حالا به همه چیز شک کنی؟ راستش به نظرم تو تصمیم درستی گرفتی. یعنی ترجیح میدم تصمیمت درست بوده باشه چون اگه اشتباه کرده باشی هردوتامون رو بدبخت کردی! من ترجیح میدم بدبخت نشم! می‌دونی من اگه جای تو بودم هیچ وقت نمی‌تونستم تو اون فرصت کم تصمیم بگیرم. مخصوصا اگه طرف حسابم یه پسر لاغری بود که پیراهن زرشکی پوشیده بود و یقه‌اش رو بسته بود و کت چهارخونه تنش بود و شلوار سورمه‌ای و عینک گرد دسته فلزی! این همه تناقض تو قیافه یه نفر کلی سوال برام درست می‌کرد که برم جلو و ببینم تو کله‌اش چی میگذره. اما احتمالا تو از همین تناقض‌ها نتیجه‌ای که می‌خواستی رو گرفتی. می‌دونی بدترین جای این داستان چیه؟ اینکه من هیچ دستی تو این تصمیم گیری نداشتم. می‌دونی بهترین قسمت این داستان چیه؟ اینکه من هیچ دستی تو این تصمیم‌گیری نداشتم! تو زندگی من بدترین قسمت هر قضیه‌ای این بوده که بهم گفتن حالا باید تصمیم بگیری. از همون موقع که گفتن بین بستنی کیم و سنتی یکی رو انتخاب کن. اون موقعی که گفتن بین کفش بندی و چسبی یکی روانتخاب کن. همون موقع که بهم گفتن تو می‌تونی بری نمونه دولتی یا سمپاد. خودت انتخاب کن. وقتی گفتن با این رتبه خیلی انتخاب داری. بشین صدتا انتخاب کن. وقتی گفتن چیکاره میخوای بشی؟ انتخاب کن. من با انتخاب مشکل داشتم. همیشه خدا مشکل داشتم. همیشه به خودم میگفتم اگه یه نفر بخواد یه چیز تمام و کمال داشته باشه چطور باید انتخاب کنه؟ کدوم بستنی خوشمزه‌ترین بستنیه دنیاس؟ کدوم کفش راحت‌ترین کفشیه که میتونی داشته باشی؟ بندی یا چسبی؟ کدوم مدرسه بهترین معلما رو داره؟ نمونه دولتی یا سمپاد؟ کدوم دانشگاه و کدوم رشته با روحیات من بیشترین همخونی رو داره؟ کدوم شغله که میتونه اون رضایت قلبی کامل رو به همراه داشته باشه که هر روز صبح بری و ساعت‌ها باهاش کلنجار بری؟ من هیچ‌وقت نتونستم به این سوالات جواب بدم. همین شده که تو زندگی خودم رو سپردم به دست تقدیر که هر کجا میلش میکشه من رو هم ببره. نمی‌دونم تو از کدوم دسته آدم‌ها هستی. اما معلومه که خیلی سریع تصمیم گرفتی. امشب یه نفس راحت کشیدم. از اینکه تو این قصه که تموم شده به هر حال من کاری از دستم برنمی‌اومده. من تصمیم گیرنده نبودم. من فقط چند ثانیه جلوی در ایستادم. همین. امیدوارم یه روز پسری بیاد تو کوچه‌تون که نتونی پرده رو بکشی و بی‌خیال بشی. کسی که مجابت کنه این دفعه اون کلمه دوست داشتنی سه حرفی رو انتخاب کنی. دختر مبهمی که تو غروب دهم اسفند از پشت پنجره اتاقت لافکادیو رو از دفتر سرنوشتت خط زدی.

  • ۹۶/۱۲/۱۴
  • لافکادیو