لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

اون قدیم‌تر‌ها توکا نیستانی یکی از قلم‌های نابی بود که تو بلاگفا می‌خوندمش. همیشه نسبت به نوشته‌هاش نسبت به تجربه‌هاش و نسبت به درکش از اتفاقات ساده اطراف غبطه می‌خوردم. کمتر قلمی رو بعد از توکا تونستم به اون قوت ببینم. توکا یک جور خاصی تفاوت داشت با دیگران. هم‌دانشگاهی بودن باهاش حس خوشایندی داشت. هرچند با دو دهه اختلاف. معماری خونده بود. رشته‌ای که حسرت نخوندش هنوز هم تو دلمه. این روزها که دارن تلگرام رو فیلتر ‌می‌کنن که رک و پوست کنده و بی رودرواسی بهمون گفتن نیازی به داشتن شعور و قوه تشخیص و فهم و درک نداریم. این روزها که آزادی انتخاب در فضای مجازی ازمون سلب شده، که بهمون گفتن شما قیمه نذری ظهر عاشورا رو که بزنی کافیه! تا جون داشته باشی بعد آروغش تو راهپیمایی 22 بهمن از آزادی بری انقلاب و حنجره‌ات رو با تکرار شعارهای مرگ آفرین پاره کنی و پیاده دوباره از انقلاب گز کنی تا آزادی و حواست باشه احیانا تو مغزت دنبال ارتباطی بین این دو تا کلمه نگردی! بعدشم می‌رسی به روز انتخابات که باید بری پای صندوق‌های رأی و پُرشون کنی و مُهرهای توی شناسنامه‌‌ات رو بشمری که کامل باشه تا یه وقت اگه خدای نکرده جایی استخدامی بود بهشون بگی من فرزند این آب و خاکم! من قیمه خوردم، آروغ زدم، راهپیمایی رفتم و رأی دادم؛ پس هستم! این روزها که این فجایع داره پشت سر هم اتفاق می‌افته یاد اون تابستونی افتادم که صبح پا شدم دیدم توکا نیست! رفته بود کانادا. روز عجیبی بود. با خودم گفتم مردک کم آورد! ترسو. در رفت! باید می‌جنگید... باید می‌موند... باید تلاش می‌کرد و می‌ساخت... بچه بودم دیگه! امروز که برای ساختن، برای تلاش کردن، برای موندن، برای جنگیدن که حتی برای فرار کردن انرژی‌ای برام نمونده، امروز که خسته‌تر از اونم که بخوام حتی دردم رو از زندگی تو فضای چنین جامعه احمقانه‌ای کلمه کنم، تنها پناهم همون پست توکا نیستانی بود. رفتم و ده بار خوندمش و تو این لحظه سوگند می‌خورم که کلمه به کلمه‌اش رو حس می‌کنم...

از زندگی مجرمانه خسته شده بودم... به چند پسر و دختر طراحی درس می‌دادم که مجاز نبود، برای طراحی از مدل زنده استفاده می‌کردم که مجاز نبود، سر کلاس صحبت‌هایی می‌کردم که مجاز نبود، بجای سریال‌های تلویزیون خودمان کانال‌هایی را تماشا می‌کردم که مجاز نبود، به موسیقی‌ای گوش می‌کردم که مجاز نبود، فیلم‌هایی را می‌دیدم و در خانه نگهداری می‌کردم که مجاز نبود، گاهی یواشکی سری به "فیس بوق" می‌زدم که مجاز نبود، در کامپیوترم کلی عکس از آدم‌های دوست‌داشتنی و زیبا داشتم که مجاز نبود، در مهمانی‌ها با غریبه‌هایی معاشرت می‌کردم که مجاز نبود، همه‌جا با صدای بلند می‌خندیدم که مجاز نبود، مواقعی که می‌بایست غمگین باشم شاد بودم که مجاز نبود، مواقعی که می‌بایست شاد باشم غمگین بودم که مجاز نبود، خوردن بعضی غذاها را دوست داشتم که مجاز نبود، نوشیدن پپسی را به دوغ ترجیح می‌دادم که مجاز نبود، کتاب‌ها و نویسنده‌های مورد علاقه‌ام هیچکدام مجاز نبود، در مجله‌ها و روزنامه‌هایی کار کرده بودم که مجاز نبود، به چیزهایی فکر می‌کردم که مجاز نبود، آرزوهایی داشتم که مجاز نبود و... درست است که هیچ‌وقت بابت این همه رفتار مجرمانه مجازات نشدم اما تضمینی وجود نداشت که روزی بابت تک تک آن‌ها مورد مؤاخذه قرار نگیرم و بدتر از همه فکر این‌که همیشه در حال ارتکاب جرم هستم و باید از دست قانون فرار کنم آزارم می‌داد...

  • ۹۷/۰۲/۱۰
  • لافکادیو