لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

بگو کجا به خنده می‌رسیم؟

پنجشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۰۴ ب.ظ

میگن اگه میخوای از فکر و خیال یه چیزی بیای بیرون، میخوای فراموشش کنی، می‌خوای به خودت دلداری بدی، می‌خوای باور کنی که تموم شده، می‌خوای دست از سرت برداره و بفهمی ناممکن‌هایی هم هست که ممکن نمی‌شن حتی اگه تو خیلی خیلی زور بزنی که بشن خودت رو غرق کن. البته هیده میگه یه چایی بریز و بخور تا بشوره ببره اما من 9 ماهه که چایی نمی‌خورم. پس راه حل هیده جواب نمیده. نازنین اینجور موقع‌ها میره جوراب می‌خره. شاعرها معمولا شعر میگن یا شعر میخونن. یه عده سرما می‌خورن و یه عده هم وبلاگ قبلی‌شون رو پاک می‌کنن و یه جدیدش رو می‌سازن. اما اینا راه من نیست. من فرار می‌کنم. من میگم جایی که دیدی کاری از دستت برنمیاد برای شدن. منتظر نمون. فرار کن. برو تا جایی که ممکنه یه جای دور و وقتی از نفس نفس زدن خوردی زمین و طاقت دوئیدن نداشتی بشین و بگو آخیش. تموم شد. این‌بارم دوئیدم و تا جایی که می‌شد دور شدم اما وقتی افتادم زمین وایساد بالا سرم و خیلی ملیح گفت خوب می‌دویی‌ها؟ از بعضی چیزا نمیشه فرار کرد. هر کسی تو زندگیش یه چیزایی داره که می‌دونه نمی‌تونه ازشون فرار کنه. حتی اگه با تموم وجود زور بزنه. شما هر کدوم‌تون تو زندگی از این چیزا دارین. تو زندگی من دلبر همون چیزیه که نتونستم و نمی‌تونم ازش فرار کنم. دلبر مثل این دخترای معمولی نیست. گاهی وقتا که داریم با هم حرف می‌زنیم یه دفعه‌ای سوار باد میشه و میگه میاما. صبر کن. میگم کجا داریم حرف می‌زنم. میگه دارم حرف میزنم نه داریم حرف میزنم. موهاش تو باد میپاشه. میخنده و میگه بگو می‌شنوم. میگم کجا می‌شنوی؟ تو که داری میری. میره. یه مدت به خودم می‌گفتم بذار سراغش رو نگیرم تا کمتر فکرش بیاد تو سرم. اما درست وقتی فکرشم نمی‌کردم می‌اومد تو مدرسه جلوی در کلاس وایمیساد و زل می‌زد بهم. منم دست و پام رو گم می‌کردم و هندسه اقلیدسی نااقلیدسی می‌شد. خط‌های موازی به هم می‌رسیدند و یک با یک برابر نمی‌شد که بچه‌ها می‌خندیدند....آخه دلبر با هیچ یک دیگه‌ای برابر نبود. بعدها گفتم مگه آدم بی‌دلبر نمی‌تونه زندگی کنه؟ مگه نمیشه دلبر نداشت و خوش بود؟ شروع کردم به خوش بودن. باشگاه و استخر و خوش گذرونی. دلبر کم کمک داشت از فکرم می‌رفت که یه روز جلوی در خونه که رسیدم و زنگ زدم چندتا بچه کوچولو تو کوچه دوئیدن و از جلوم رد شدن. یکی‌شون به ماشین کنارم تکیه زد و نرفت. نگاش کردم. یه دختر کوچولو با موهای مشکی و چشمای درشت. خندیدم و گفتم نمیری؟ گفت نه؟ گفتم اینجا ندیده بودمت؟ تازه اومدین؟ گفت اوهوم. خونه‌مون اون وره. به چشماش که نگاه کردم یه دفعه یاد چشمای دلبر افتادم. موهاش که تکیه داده بودشون به ماشین شبیه موهای تو بود. مامان که آیفون رو زد گفتم عمو بیا بریم خونه ما؟ میای؟ بریم با هم بازی کنیم؟ گفت نچ. مامانم گفته خونه غریبه‌ها نرم. خندید و دوئید و رفت... یاد دلبر افتادم. هیچ‌وقت تو خونه دل من نیومد.... تابستون که داشت شروع میشد آخرای خرداد بود که گفتم دیگه بسه. دلبر که اینطوری نمیشه؟ مگه تو شیرین و فرهاد نخوندی؟ مگه نمی‌دونی آدم باید دو دوتاش چهارتا بشه؟ مگه ندیدی شیرین آخرش کنار خسرو موند؟ اون فرهاد بیستون کند و هیچی نشد. تو ته‌اش چهار برگ کلمه پشت هم ردیف کردی. گفتم مگه خسرو همون نبود که در شهناز شوری به پا کرده بود؟ اون که عاقبت به خیر نشد؟ گفت نادون اون خسرو برای کتاب دبیرستان بود. این خسرو اتفاقا هم ابتدا هم عاقبت به خیر شد. هنوزم که هنوزه جزء ده مرد اول دنیاس. گفتم همشهری کین هم همیشه تو سایت اند ساند اول بود. اما بالاخره یه روزی میاد پایین. پقی زد زیر خنده و گفت گربه دستش به گوشت.... که یکی گفت هوووووی جلوتو نگاه کن. پول میخوای برو کار کن بدبخت. دیه خوردن داره خودتو میخوای بندازی زیر ماشین؟ پیچیدم تو پیاده‌رو  که دلبر بالای پل نشسته بود و پاهاش رو ول کرده بود رو هوا و دامنش روی پاهاش افتاده بود و بهم زل زده بود.

خودم رو غرق کردم. از همون اول تابستون. انقدری سر خودم رو شلوغ کردم که هیچ کلمه‌ای تو ذهنم نباشه. اما کلمه‌ها اینطوری نیستن که بتونی ازشون فرار کنی. کلمه‌ها لابلای نورون‌های عصبی قائم میشن و یه دفعه وسط تدریس تقارن وسط انتقال پیامای عصبی تو مغزت میان جلوی چشمات. تقارن محوری یعنی وقتی شکل رو از وسط تا کنی کاملا رو خودش بیفته. مثل مثل مثل....که یهو چهره دلبر خودش رو میندازه جلوی زبونت و تو قورتش میدی و میگی مثل چهره آدمها. یعنی اون خوشگلاشون و بچه‌ها میخندن و هر کدوم حتما چشمای دختر همسایه رو جلوی چشماشون میارن. آقای ش معلم خط مدرسه است. داره میره. میگم چه حیف که تا من اومدم شما دارین میرین. کاش میشد باشین منم خطم خوب شه شاید. میخنده و میگه باید تمرین کرد. تمرین. میگم یه چیزی برام بنویس آقای ش. بذار دلمون خوش باشه رفیق خطاط داریم. میگه اینجا که نمیشه سرپا آخه. بذار می‌نویسم. میگم همین‌جوری خوبه. بنویسین. می‌نویسه. میگه یه دفعه این تصنیف اومد تو ذهنم....ازش میگیرم سررسید رو و میگم بهار هم گذشت و نیومد آقا. حتی به بهانه ساعتی.... متوجه نمیشه من تو کدوم دنیام.... فقط میخنده و میگه امان از شما جوونا...آقای آبادی که گیتار ساز اصلیشه و کاخن هم میزنه تو مدرسه نشسته و آقای مدیر میگه آبادی یه آهنگ بزن معلم ریاضی‌مون خسته شده. بذار حالش جا بیاد. صبح سه تا کلاس و بعد از ظهر سه تا کلاس دارم. صبح شیش میزنم بیرون و شب هشت برمیگردم... آبادی گیتارو برمیداره و میگه آقای لافکادیو اینم ای الهه ناز... که یکی از بچه‌ها هم روی آهنگ میزنه زیر آواز و باز تو میای پشت پنجره و نگاه میکنی و با نگات بهم میخندی و دلم میخواد تو اون لحظه فقط ازت بپرسم...

  • ۹۶/۰۵/۲۶
  • لافکادیو