لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

بیا زخمهامو یه جوری رفو کن

يكشنبه, ۳ دی ۱۳۹۶، ۰۹:۴۶ ب.ظ

زلزله دست بردار نیست. دو، یک و هشت، دو و یک، همین‌طور روی ویبره گذاشتند ما را. با این اپلیکیشن ثبت و اطلاع رسانی زلزله هم که کافی است زمین خدای نکرده بخواهد کمی از این رو به آن رو بشود یا صفحات گسلی بخواهند یک خمیازه کوچک بکشند! عالم و آدم بسیج می‌شوند و مدام هشدار می‌دهند. زندگی هم دست بردار نیست. صبح بلند می‌شوم. به مدرسه می‌روم. زنگ دوم که می‌خواهم به کلاس بروم می‌گویند دفتر نمره این کلاس نیست آقای لافکادیو. گویا بچه‌ها دفتر را دیروز سر کلاس یکی از معلم‌ها برداشته‌اند! می‌روم سر کلاس و به "و" می‌گویم دفتر کجاست؟ دسته جمعی شاکی‌ و عصبانی‌اند و می‌گویند آقا دفتر نمره را نمی‌دهیم به اینها و ... میگویم حالا بیاورید من حضور غیاب کنم ببینم. دفتر نمره به چه دردتان می‌خورد آخر؟ اعتراض دارید نماینده بفرستید برود منطقی حرفتان را بگوید! "ی" می‌رود دفتر نمره را از کانال کولر کلاس بیرون می‌آورد و می‌گوید آقا به عشق خودت فقط مگرنه به اینها نمی‌دادم. می‌خندم و می‌گویم مرده‌شور ترکیبت را ببرد! زنگ بعدی بچه‌ها پروژه‌هایشان را برایم آورده‌اند. می‌نشینم و نحوه کار با فیدلی و اینوریدر را توضیح می‌دهم. قرار می‌شود در یکی از این سایت‌ها عضو شوند و  اپلیکشین آن را روی گوشی نصب کنند و شروع کنند به فیدخوانی. بچه‌ها ذوق یادگیری دارند. این خوب است. سر کلاس مدیریت تولید بحث احساس نیاز است. اینکه اگر وسیله‌ای تولید شده مسلما به علت احساس نیاز بوده است. اگر می‌خواهیم کالایی که تولید کرده‌ایم فروش برود باید ببینیم کدام نیاز را هدف گرفته‌ایم. بعد مثالی از اتفاقی که برای یکی از دوستان وبلاگی افتاده است را می‌زنم. باید اعتراف کنم درکلاس‌ها و در زندگی من، به عنوان یک بلاگر که نیمی از زندگی‌اش در فضای مجازی شکل گرفته و بیشتر دوستان و هم‌صحبت‌های ساعت‌های تنهایی‌اش آدم‌های مجازی هستند خیلی از اتفاقات زندگی شما تبدیل به مثال‌های درسی و تجربه‌های نزیسته من شده است. از این بابت خوشحالم. چون از دریچه نگاه شما بسیار بیشتر دیده‌ام. بسیار بیشتر از آدم‌های معمولی شنیده‌ام و بسیار بیشتر از آن‌ها زندگی کرده‌ام. آلودگی هم دست بردار نیست. صبح به سمت مدرسه که می‌روم، در تاکسی، از دور همه چیز در ابری سیاه گم شده است. احساس می‌کنی آن آدم‌ها چطور آن‌جا دارند نفس می‌کشند. جالب این است همانجا آدمی اول صبح به تراس می‌رود و به تو نگاه می‌کند و همین جمله را تکرار می‌کند. بعد از ظهر با سردرد و سرگیجه به خانه می‌آیم و نمی‌دانم از آلوگی هوا باید به کجا باید پناه ببرم. کمی می‌خوابم. خواب عجیبی می‌بینم. پدر نشسته و می‌گوید چرا در زندگی چیزی نشدی؟ تو هم هستی! یک گوشه نشسته‌ای و انگار من فقط تو را می‌بینم. می‌خواهم تو را به پدر نشان دهم که چرا چیزی نشده‌ام؟ می‌خواهم تو را به دارایی‌هایم اضافه کنم. می‌خواهم به داشتن تو افتخار کنم! اما تو را نمی‌بیند. لال‌ام. پدر چهره‌اش غم دارد. من چهره‌ام غم دارد. تو اما آرام گوشه‌ای نشسته‌ای و به من خیره شده‌ای. همین. چشمانم را باز می‌کنم و در تلگرام می‌بینم بار دیگر یک پس لرزه دو ریشتری ملارد را لرزانده است. زلزله دست از سر ما برنمی‌دارد. زندگی دست از سر ما برنمی‌دارد. این نداشتن‌های مدام تو هم ...

  • ۹۶/۱۰/۰۳
  • لافکادیو