بیست سال تنهایی
از بچگیام چیز زیادی خاطرم نمونده. همه خاطرههام سیاه و سفیدن و بیشترشون تلخ. اما یه خاطره روشن رنگی از یه بعدازظهر تابستونی دارم که خیلی وقتها با آب و تاب تو جمعهایی که فامیلای دور و نزدیک کنار همدیگه نشستیم تعریفش میکنم و هربار هم برادر و خواهرام بهم میخندن.
پیرمرد با ریشهای بلندش جلوی مغازه نشسته بود و نوشابه کانادا میخورد. سایه درخت چنار سر کوچهمون جای دنجی برای فرار از گرما درست کرده بود. اون زمونا هنوز پیرمردایی مثل اون پیدا میشدن. بزرگترا بهشون میگفتن درویش. مادرا میگفتن کولی. میگفتن سمتشون نرین. میگفتن بچهها رو میدزدن و با خودشون میبرن تا کلیههاشون رو بفروشن. من و برادرم با هم بودیم. جلوی مغازه روبروی پیرمرد وایساده بودم. برادرم هم پشتم بود. یه چیزی توی چهرهاش توی اون ریش بلندِ سفید و صورت آفتاب سوختهاش جذبم میکرد. کلاه سبزش رو از سرش برداشت و صدام کرد. با تردید به برادرم نگاه کردم و در حالی که برادرم سرش رو تکون میداد رفتم سمت پیرمرد. بهم گفت دستت رو بده ببینم؟ هنوز میخواستم مطمئن شم که برادرم پشتم هست یا نه. سرم رو برگردوندم تا ببینمش. پیرمرد گفت یالا پسرجون. نترس. منم یه روز هم سن تو بودم. دستم رو آوردم بالا و نزدیکش کردم. قلبم تند تند میزد. شیشه نوشابه کانادا رو گذاشت روی سکوی کنارش و دستم رو گرفت. ترسیدم. میخواستم دستم رو بکشم عقب که شروع کرد. خب... عجب دست کوچیکی داری پسر جوون. بذار ببینم چی هست اینجا. خوبه دانشگاه میری تحصیل کرده میشی بعدش که درست تموم شد ازدواج میکنی و صاحب دو تا بچه میشی. شروع کرد به خندیدن که مادرم دستم رو پس کشید. برادرم کنارش وایساده بود و نفسنفس میزد. پیرمرد گفت خواهرم چیزی نیست. داشتیم با هم اختلاط میکردیم. مادرم دعوام کرد و تا چند روز دیگه تو کوچه نرفتم. این خاطره هر روز و هر شب از اون موقع که تقریبا 8 سالم بود با منه. هر روز و هر شب به اون دختری فکر میکنم که پیرمرد بهم گفت باهاش ازدواج میکنی و دو تا بچه هم دارین. 20 سال از اون روز گذشته. از اون تابستون گرمی که پیرمرد دست من رو گرفت تا تقدیرم رو بهم بگه. وقتی دانشگاه قبول شدم و داشتم برمیگشتم خونه تا به بقیه بگم پیرمرد رو سر کوچه دیدم. نشسته بود زیر سایهی چنار و بهم میخندید. وقتی دانشگاهم تموم شد و از پایاننامهام دفاع کردم بازم پیرمرد رو سرکوچه زیر چنار دیدم که بهم گفت: دیدی جوون که تموم شد. توی همه این سالها پیرمرد هر بار که یکی از گفتههاش درست از آب درمیاومد سر کوچه منتظرم بود تا با لبخند همیشگیش بهم اطمینان بده. این روزا هر بار که از سر کوچه رد میشم فقط یه افسوس میخورم. اینکه کاش قبل از اینکه برادرم بره سمت خونه. قبل از اینکه مادرم سر برسه و دستم رو از دست پیرمرد بگیره کاش تو همون چند ثانیه از پیرمرد پرسیده بودم: کِی؟ کِی اون دختر رو میبینم؟ همین.
خسته شدم. اما ماشین زمان ندارم. نمیتونم توی زمان سفر کنم و 45 روز یا یک سال یا ده سال بیام جلوتر و دست تو رو بگیرم و بهت بگم که صبرم تموم شده. تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که یه آهنگ غمگین بذارم از پنجره اتاقم به شاخههای پیر و خسته چنار سرکوچه زل بزنم و به تو فکر کنم و به اینکه کِی دوباره پیرمرد روی سکوی زیر درخت چنار میشینه و بهم لبخند میزنه. تا بیام خونه و خبر دیدن تو رو با خودم بیارم. این شبا تنها چیزی که آرومم میکنه همینه که هنوز چنار سر کوچه ما سبزه.
- ۹۵/۰۵/۱۹