لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

بعد از به خیر گذشتن ماجرای کاسپاروف او را به خانه فرستادیم و برای چند سال دیگر هم قهرمان جهانش کردیم. حقیقت این است که کار چندان سختی نبود. گاهی حتی فرماندهان و نیروها را به عنوان شطرنج بازان و نماینده‌های کشورهای دیگر به مسابقات می‌فرستادیم که این مأموریت شامل دزدیدن ورزشکاران واقعی و گریم مأمورهای ما و فرستادن آن ها بر سر میز مسابقه بود و قسمت آخر هم پاک کردن ذهن بازیکنانی که گیج و خسته و البته بازنده باید به کشورشان برگردانده می‌شدند. همه چیز روی روال بود تا سال 2004.  مأموری که قرار بود جای مگنوس کارلسن در برابر کاسپاروف قرار بگیرد یک مرد 31 ساله بود و مگنوس یک پسربچه 13 ساله! یک اشتباه تایپی همه معادلات را به هم ریخته بود! تنظیم کننده برگه اطلاعات که باید رقیبی شبیه به کاسپاروف پیدا می‌کرد اشتباها در قسمت سن 13 را 31 نوشته بود! در عکس‌های آن زمان می‌توانید مأمور ما را در کنار میز مشاهده کنید. به او دستور داده شده بود هر طور می‌تواند حواس پسربچه را پرت کند تا کاسپاروف بتواند برنده شود! در نهایت مگنوس یک پسربچه 13 ساله در مقابل کاسپاروف رویایی نتیجه تساوی را کسب کرد! دنیا در بهت فرو رفته بود و ما مجبور شدیم این پسربچه را هم مانند پروژه کامپیوترها به درجه آ برسانیم. شاید بگویید پرونده درجه آ چیست؟ یا چطور یک گزارش نویس ساده در اتاق فرماندهی جنگ انقدر اطلاعات دارد؟ حقیقت این است ما برای مخفی کردن راز بزرگ‌مان مجبور شده‌ایم کمی در امور روزمره زندگی شما دخالت کنیم! البته مسلما شما چیزی از این اتفاقات عجیب و غریب متوجه نخواهید شد. چرا که سال‌هاست با آن‌ها زندگی می‌کنید. داشتم می‌گفتم بعد از جلسه‌ای که در سال 1997 برگزار شد قرار بود کسی را پیدا کنیم و او را به عنوان مخترع کامپیوتر معرفی کنیم. این اولین پرونده درجه آ در اتاق جنگ بود. امروز تعداد آن‌ها به چند هزار رسیده است! یادم هست چندین رزومه از دانشجوهای موفق به اتاق جنگ آمد و فرمانده به من گفت که خودت یکی را انتخاب کن. این موضوع چندان اهمیتی ندارد. فقط یک پوشش است. سعی کن آدم حسابی باشد تا جلب توجه نکند. وقتی پرونده‌ها را خواندم دیدم همه آن‌ها آدم‌های موفقی هستند که می‌توانند خودشان را به جاهای بزرگ برسانند ولی ما به یک معجزه نیاز داشتیم. تماس گرفتم و پرونده تمام دانشجوهای اخراجی دو سال پیش را از هاروارد گرفتم. حالا شاید کمی در جریان قرار گرفته باشید. بله. من بودم که بیل گیتس دانشجوی اخراجی هاروارد را به اینجا رساندم!

سال‌ها گذشته و هر روز به تعداد پرونده‌های درجه آ افزوده می‌شود. ما مجبور شده‌ایم چندین جنگ در عراق، افغانستان، چند کودتا و حتی چند انقلاب رنگی در جهان رقم بزنیم تنها به خاطر اینکه بتوانیم از بروز اطلاعات جلوگیری کنیم. هر کسی که بخواهد در خصوص موضوع "او" حرفی بزند بایکوت می‌شود و صدایش تنها در گوش‌های خودش اکو پیدا خواهد کرد. ما آنقدر قوی شده‌ایم که می‌توانیم یک روزه یک گروه تروریست راه بیندازیم و یک شبه نابودش کنیم. اما هیچ کدام از این کارها مرا شرمنده نکرده است. تنها چیزی که امروز بابت آن یک اسلحه بر روی شقیقه‌ام گذاشته شده این است که در یکی از جلسات پس از ساعت‌ها بحث فرماندهان با ژنرال ژوکوف یکی از فرماندهان رده پایین جمله‌ای را گفت که مو را به تن ما سیخ کرد. جمله‌ای که باعث شد پرونده "او" برای همیشه مختومه شود. وقتی در اواسط بحث در جواب سوال فرمانده ژوکوف که گفت یعنی هیچ کدام از شما راهی برای حل این معمای پیچیده ندارید؟ جواب داد: فرمانده معمایی که حل نشه نباید وجود داشته باشه. آن روز اولین بار بود که این فرد را شناختم. اسمش نرماند هاجز بود و جز شرکت در چند عملیات سخیفانه کار خاصی نکرده بود. اما بعد از آن روز مدام نام او بود که در گزارشات ثبت می‌شد.

  • ۹۶/۱۲/۰۳
  • لافکادیو