تنهایی لیلا
مرتضی هنوز بچه است. این دو نفر برای خاله بازی هم به درد هم نمیخورند. مرد باید جثهاش مردونه باشه. این پسره هنوز پشت لبش درست حسابی سبز نشده. تو میخوای دخترتو با چه ضمانتی بدی دست این؟ فکر میکنی فردا آقا داداش خودت و اهل فامیل بیان تو مجلس چی میگن؟ کم حرف نشنیدم از این و اون. ده بار به پدرش گفتم نه. ده بار خودش رو تو کوچه مون گرفتم. پسره خجالت نمیکشه هر روز به جای رفتن در دکون باباش اذون ظهر نزده بلند میشه میاد اینجا جا مسجد. دختر هم که تکلیفش روشنه دیگه. به یه کلام و چهارتا شاخه گل و چند تا آبنبات قیچی دلش غنج میره. دیگه حرف این پسره رو جلوی من نزن زن. بذار دوقرون آبرو تو بازار داشته باشم. فردا عباس آقا و عهد و عیالش میان واسه بله برون. بگو خواهرش بیاد چهارتا بزک دوزک زنونه بکنید این دختره رو. عین دختر بچهها میمونه.انگار نه انگار 14 سال داره نون میخوره تو این خونه. خودت که بهتر میدونی فردا میشینن میگن دخترشون نارسه. قد قوارهاش کوتاهه و..در دهن مردم رو نمیشه بست. یه لباس سنگین هم بده بپوشه نذار آبروم بیشتر از این نقل دهن مردم کوچه بازار بشه. ملتفت شدی؟ حرف یه عمر زندگیه. شوخی نیست زن. بفهم.
پسر عباس آقا. همون پسره نکرهی قد درازی که تو بازار معروف بود به اصغر دیلاق. چندباری ازش کتک خورده بودم. لیلا که این حرفها رو بهم زد چشم دوخته بودم به چراغ حبابی بالای درشون. وسط دالون تنگ و تاریک کوچه، دم ظهر، چشام سرخ سرخ بود. دیگه به چشاش نگاه نکردم. روم نشد. چشام خیس خیس بود. اگه نگام به نگاش میافتاد حتم داشتم که مثل پسربچهها اشکم درمیاومد. سرم رو انداختم پایین و تو صدای هق هق لیلا رفتم سمت دوچرخه آقام.
- آقا مرتضی؟ آقا مرتضی، من. من...من زن اصغر نمیشم. مرتضی؟!
دوچرخه رو برداشتم و تمام کوچههای محل رو با چشای خیس نیمپا زدم تا رسیدم به سقاخونه گوشه شهر. صدای اذون تو گلدستههای مسجد پیچیده بود.
***
عمر لیلا کوتاه شد. دو سال بیشتر با اصغر نموند. مادرش میگفت لیلا شبا فقط اشک میریخته و اصغر فحش و لیچار بار خودش و خانوادهاش میکرده. بابای لیلا هرکاری کرده بود پسره راضی نمیشد. سه دنگ دکون خودش رو به اسم پسره کرد. بعد هم بردش وردست خودش. بازم افاقه نکرد. لیلا وصله اصغر نبود. دختره انقدر سیاه و کبود بود که ماه به ماه پاشو از خونه بیرون نمیذاشت.
خدمت مرتضی که تموم شد و برگشت چهلم لیلا بود. هیچ کس سر خاک لیلا نرفت. پدرش اجازه نداده بود. زنش رو هم مجبور کرده بود بشینه خونه. گفته بود این دختره آبروی من رو برد. حق نداری اسمش رو ببری.
وسطای پاییز بود و آفتاب رو دیوارای سیمانی قد میکشید که مرتضی ساکش رو گذاشت تو دکون باباش و اذون شهر که از گلدسته مسجد به گوش رسید وضو گرفت. دوچرخه قدیمی آقاش رو برداشت و راه افتاد سمت قبرستون قدیمی شهر.
+ سلامتی سه کس...سرباز و زندانی و بیکس. سلامتی سه تن...خدا و ناموس و وطن.
+ این داستان واقعی نیست.
- ۹۴/۰۶/۰۶