لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

تنهایی لیلا

جمعه, ۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۵۸ ب.ظ

مرتضی هنوز بچه است. این دو نفر برای خاله بازی هم به درد هم نمی‌خورند. مرد باید جثه‌اش مردونه باشه. این پسره هنوز پشت لبش درست حسابی سبز نشده. تو می‌خوای دخترتو با چه ضمانتی بدی دست این؟ فکر می‌کنی فردا آقا داداش خودت و اهل فامیل بیان تو مجلس چی میگن؟ کم حرف نشنیدم از این و اون. ده بار به پدرش گفتم نه. ده بار خودش رو تو کوچه مون گرفتم. پسره خجالت نمی‌کشه هر روز به جای رفتن در دکون باباش اذون ظهر نزده بلند میشه میاد اینجا جا مسجد. دختر هم که تکلیفش روشنه دیگه. به یه کلام و چهارتا شاخه گل و چند تا آبنبات قیچی دلش غنج میره. دیگه حرف این پسره رو جلوی من نزن زن. بذار دوقرون آبرو تو بازار داشته باشم. فردا عباس آقا و عهد و عیالش میان واسه بله برون. بگو خواهرش بیاد چهارتا بزک دوزک زنونه بکنید این دختره رو. عین دختر بچه‌ها میمونه.انگار نه انگار 14 سال داره نون میخوره تو این خونه. خودت که بهتر میدونی فردا میشینن میگن دخترشون نارسه. قد قواره‌اش کوتاهه و..در دهن مردم رو نمیشه بست. یه لباس سنگین هم بده بپوشه نذار آبروم بیشتر از این نقل دهن مردم کوچه بازار بشه. ملتفت شدی؟ حرف یه عمر زندگیه. شوخی نیست زن. بفهم.

پسر عباس آقا. همون پسره نکره‌ی قد درازی که تو بازار معروف بود به اصغر دیلاق. چندباری ازش کتک خورده بودم. لیلا که این حرف‌ها رو بهم زد چشم دوخته بودم به چراغ حبابی بالای درشون. وسط دالون تنگ و تاریک کوچه، دم ظهر، چشام سرخ سرخ بود. دیگه به چشاش نگاه نکردم. روم نشد. چشام خیس خیس بود. اگه نگام به نگاش می‌افتاد حتم داشتم که مثل پسربچه‌ها اشکم درمی‌اومد. سرم رو انداختم پایین و تو صدای هق هق لیلا رفتم سمت دوچرخه آقام.

- آقا مرتضی؟ آقا مرتضی، من. من...من زن اصغر نمیشم. مرتضی؟!

دوچرخه رو برداشتم و تمام کوچه‌های محل رو با چشای خیس نیم‌پا زدم تا رسیدم به سقاخونه گوشه شهر. صدای اذون تو گلدسته‌های مسجد پیچیده بود.

***

عمر لیلا کوتاه شد. دو سال بیشتر با اصغر نموند. مادرش می‌گفت لیلا شبا فقط اشک می‌ریخته و اصغر فحش و لیچار بار خودش و خانواده‌اش می‌کرده. بابای لیلا هرکاری کرده بود پسره راضی نمی‌شد. سه دنگ دکون خودش رو به اسم پسره کرد. بعد هم بردش وردست خودش. بازم افاقه نکرد. لیلا وصله اصغر نبود. دختره انقدر سیاه و کبود بود که ماه به ماه پاشو از خونه بیرون نمی‌ذاشت.

خدمت مرتضی که تموم شد و برگشت چهلم لیلا بود. هیچ کس سر خاک لیلا نرفت. پدرش اجازه نداده بود. زنش رو هم مجبور کرده بود بشینه خونه. گفته بود این دختره آبروی من رو برد. حق نداری اسمش رو ببری.

وسطای پاییز بود و آفتاب رو دیوارای سیمانی قد می‌کشید که مرتضی ساکش رو گذاشت تو دکون باباش و اذون شهر که از گلدسته مسجد به گوش رسید وضو گرفت. دوچرخه قدیمی آقاش رو برداشت و راه افتاد سمت قبرستون قدیمی شهر.

+ سلامتی سه کس...سرباز و زندانی و بی‌کس. سلامتی سه تن...خدا و ناموس و وطن.

+ این داستان واقعی نیست.

  • ۹۴/۰۶/۰۶
  • لافکادیو

نظرات  (۱۴)

پرپر شدن لیلاها :|
آوارگی مرتضی ها شاید !
پاسخ:
...
مرده شور همه شون رو ببرن
پاسخ:
مرده شور همه مون رو میبیره. 
غصه خودمون رو بخوریم.
افرادی هستن که این روزآ روزی هزآرآن بآر میمیرنو زنده میشن ..
به نظرم کآر اینا سخت تر از لیلآی این قصه اس ..

بهرحآل کآش مشکل همه حل بشه .. 

خوبین ؟.. سلآم .. ;D


پاسخ:
سلام
سینوس درد هر آدمی در زوایه نگاه آدم های دیگر کمتر از مقدار واقعی است.
تو وبلاگت امکان نظر گذاشتن نیست. کامنتات باز نمیشه. ارور میده. پیگیری شود.
اون کامنت فاطمه که شما در تلاش بودی شکلکش رو درست کنی یه طرف این نوشته ات یه طرف :))
پاسخ:
:)
این کامنت تو هم یه طرف دیگه.
  • یک مردِ جدّی
  • عجب!
    پاسخ:
    اینطوریاس دیگه...

    واو O_O
    پاسخ:
    این شکلکا رو از کجا پیدا می کنی؟
    O-O
    این نیست
    O_o
    اینم که نیست
    O_O
    اینه؟
    :)

  • سیـن بـانو ...
  • فقط یک کلام .. 

    گریه ام گرفت ..
    پاسخ:
    :-/
    سلام
    دنبال می شوید سین بانوی عزیز.
    سلام
    متاسفانه از این نوع ظلم ها بسیار است.. تا وقتی زندگی ها بر پایه اخلاق نچرخه، ظلم هست و به مدل های مختلف خودش رو نشون می ده.
    قلم روانی دارید.. شما داستان نمی نویسید؟
    پاینده باشید
    پاسخ:
    علیک سلام
    ممنون از نگاهتون.
    قلم روان برای نویسنده هاست. من یک آدم معمولی ام که کلمه هایش همین چندتا بیشتر نیست و شلوارهای وصله دار می پوشد.
    دنبال میشوید:)
    چرا همیشه عشق پر از غمه. نمیشه تهش شادی باشه؟ نمیشه اصن ته نداشته باشه؟ ته که نداره، اما این که حس کنی باید تمومش کنی حس بدیه
    پاسخ:
    بهش فکر میکنم.
    حقیقتا چرا هیچ کدوم از داستان های آدم بزرگا با جمله "و آنها با خوبی و خوشی تا پایان عمر در کنار هم زندگی کردند تموم نمیشه؟"
    :-/
    شرمنده اگه تهش غم داشت.
  • فاطیما کیان
  • از نوستالژی های اینطوری خوشم نمیاد ,ظلم اون موقع نسبت به زن و جنس من به کنار قلدری مرد هاش هم به کنار عصر امروزی هم فقط شکنجه هاش فرق کرده در کل یه صلوات واسه شادی روح تمام زن های مظلوم و مرد هایی که مرد بودن چه اون موقع چه این موقع ...
    پاسخ:
    لیلاها کم نبودن و نیستن.
    مرتضی ها هم.
    برای پست پایین هم چون نظراتشو بستی چیزی نمیگم :)
    پاسخ:
    :)
    نصف خودکشی دخترا برای همین چیزاست...
    امار بیشتر خودکشی هام تو شهرستاناست که هنوز هم شکل قدیم دختر شوهر میدن
    واقعا تاسف داره
    پاسخ:
    :-/
    منم نارسم :::دی
    قدم کوتاهه

    کاش منم میتونستم برم سربازی :(
    پاسخ:
    همه نارسیم.
    وقتی برسیم از شاخه چیده میشیم.
    + خیلی مطمئن آرزو نکن چیزی رو که نمیدونی پشتش چی منتظرته.
    یاد فیلم فارسیا افتادم....
    اون پی نوشت هم که دیگه عین میخ آخر محکم کرد این نظرم رو.
    پاسخ:
    زندگی خیلیا هنوز رو دور فیلمفارسی میچرخه.