جنگ آسیاببادیها
یه وقتایی وبلاگ نوشتن مقابل زندگی کردن قرار میگیره برام. یعنی یا باید اون بیرون زندگی کنم یا بلاگر باشم. این جور موقعها مثل این چند هفته زندگی میاد تو اولویتم. به خودم میگم این یعنی تو بلاگر نیستی. بعد از خودم ناامید میشم که نوشتن برام اولویت نیست. بعد یه جنگ بیپایان بین دو تا آسیاب بادی تو دلم درمیگیره و من هیچ کاری نمیتونم برای تموم کردنش انجام بدم. هی این میگه خاک تو سرت به وبلاگت برس. هی اون میگه خاک تو سرت وبلاگ نوشتن زندگی نیست. زندگی اون بیرونه همون گرگ بیرحمی که دندوناش رو بهت نشون میده 14ام هر ماه که باید قسطهات رو بدی و حواست جمع باشه ته حسابت چقدر پول هست و ... معمولا هم اون شوالیه که قسطهام رو بهم یادآوری میکنه برنده میشه. چون اون یکی هیچوقت وسط شمشیر زدن هاش چیزی مثل این که وبلاگ بنویس تا مسئول فلان صندوق قرضالحسنه پستت رو بخونه و بفهمه نباید از چنین آدم متشخصی قسط و اینها بگیره آخه! رو نمیگه. ته ته تهش میگه بنویس خاک تو سرت بذار چهار تا کامنت بگیری که فراموش نشی که به سرزمین مردهها نفرستنت... ولی این حرفها که حرف مفته... تهش 14ام میرسه و دفترچه قسط باید مهر بخوره. اینجور وقتا معمولا اون شوالیه یا همون آسیاب بادی با شمشیر پلاستیکی که زندگی واقعیه شمشیرش رو فرو میکنه تو قلب این شوالیه یا آسیاب بادی با شمشیر پلاستیکی که وبلاگ نویسه و بهش میگه تا باشد که همه ما رستگار شویم... منم بلند میشم دو بار دستام رو با حالت نزار و بیحوصلهای به هم میزنم و پردهها بسته میشه و میرم بخوابم که فردا صبح دوباره برم سرکار...
+ چندوقت پیش به یکی از بلاگرها که مدام زبان میخوند و عرق میریخت میخندیدم. این روزها دو تا هندی اومدن شرکتمون و ممکنه حتی باهاشون همسفر بشم. از لهجه عجیب و سختشون که بگذریم باید یه ریکاوری برای مکالمه بکنم. وات کن آی دو؟ انی بادی هلپ می؟
- ۹۷/۰۵/۰۴