حتی شیرکاکائوهای میدان ونک را هم دوست ندارد!
روزهای بیحوصله را در شلوغی آدمها و تماشایشان میگذرانم. میروم ونک. موکا، آمریکانو، اسپرسو یا شیرکاکائوی داغ سفارش میدهم و مینشینم روی نیمکتهای روبروی بازار و نگاه میکنم. پسرکها و دخترکهای خیابانی میآیند و گیر میدهند. آدمها تند تند از کنارم رد میشوند. زندگی را بر روی دور تند میگذرانند. من اما روی دور کند میگذارم. آرام میشوم. نگاهشان میکنم و تلاش میکنم لبخند بزنم. طوری که برداشت اشتباهی صورت نگیرد. اینجا ایران است. مردم صبحها از صف گوشت یخ زده که بیرون میزنند در صف اتوبوسند بعد صف نانوایی بعد صف بانک بعد صف وام ازدواج و صف پاسخگویی فلان شماره هوشمند سازمان فلان فلان شده که همیشه شما در صف انتظار نفر 34ام هستید. زندگ سخت شده است. پیدا کردن خوشیهای کوچک سختتر. دوام آوردن و نفسس کشیدن هم. دیگر رفتن به کتابفروشیها با قیمت این روزها چندان دل خوشی برای آدم باقی نمیگذارد. سفر رفتن تقریبا غیر ممکن شده است. هزینه یک وعده غذای خوب آدم را افسرده میکند. میماند پیراشکی میدان فاطمی یا بالاتر از میدان ونک و شیرکاکائوی داغی که هنوز میتواند خوشحالیهای کوچک برایمان بسازد. دارم برنامه میریزم که تعطیلات عید بزنم بیرون. به او فکر میکنم. یعنی کدام تور را گرفته است. داخلی یا خارجی؟ عید کجا میرود؟ کدام شهر مشتاق دیدنش شده است از همین امروز؟ کدام خیابانها و سنگفرشها را ملاقات خواهد کرد؟ به چه کسانی لبخند خواهد زد؟ برای چه کسانی آواز خواهد خواند؟ کدام کتابهایش را به همراه خواهد برد و در غروب آفتاب چند خطی از آنها را زمزمه خواهد کرد؟ دلم میخواهد همه تورهای خارجی و داخلی را ثبت نام کنم. تمام قطارها و اتوبوسها و هوایپماها را بازرسی کنم. دلم میخواهد یک طوری بشود که تحویل سال 98 را کنار من باشد. من باشم و او. همین. انتظار زیادی از این دنیا نیست. هست؟ این دنیای کوچک که همیشه به ما گفته شما در صف انتظار نفر 34ام هستید. چه میشود یک بار هم نفر جلویی من باشی؟ چه میشود انقدر برای رسیدن به تو با آدمهای اشتباهی سر و کله نزنم؟ انقدر درگیر آدمهایی که خط سرنوشتشان هیچ خط و ربطی به زندگی من ندارد نباشم؟ میشود یک بار بیایی و در یک شهر گرم و آفتابی در حالی که دامن کوتاهی پوشیدهای عینک آفتابیات را بالا بدهی و بگویی اکسکیوز می. من بگویم ایرانی هستید؟ بعد بگویی چه جالب! بله. من میخواهم بروم خیابان کایه بایلن؟ من بگویم چقدر جالب. من هم دوست دارم آنجا را ببینم. میتوانیم با هم برویم. بعد راه بیفتیم و سر از ماجرای زندگی همدیگر دربیاوریم و ببینیم چقدر جالب انگار نقشه زندگی ما از روی دست همدیگر کپی شده بوده. ببینیم چقدر دنیایی که قصد داریم برای خودمان بسازیم شبیه هم است. اصن مادرید را رها کن. راست میگویی! من کجا و مادرید کجا؟ بیا فرض کنیم جلوی سینمای آزادی ایستادهای. هوا سرد است. دوستت منتظرت گذاشته و نمیرسد. من از راه میرسم و میگویم شما بلیط اضافه دارید؟ بعد بگویی راستش نه. من هم بگویم پس منتظر کسی هستید. امیدوارم برسد. فیلم فوقالعادهای است. حیف است از دستش بدهد. بعد شما بگویید راستش فکر نکنم برسد. من هم با زرنگی بگویم وااای. میشود اگر نرسید من بلیط را از شما بخرم؟ بعد تو بگویی شما همیشه بدون بلیط فیلمهای جشنواره را نگاه میکنید؟ من هم بگویم راستش آره. یعنی صف رو دوست دارم. ماها تو صف بزرگ شدیم دیگه. تو بگویی ما دهه شصتیای بیچاره... من هم بگویم اینطوری کیفش بیشتره. میایم تو صف با بچهها حرف میزنیم و خوش میگذره. بعد تو بگویی چه جالب. بیایید برویم داخل پیام داد که نمیآید. من هم به دوستان در صف دست تکان بدهم و قایمکی برایشان زبان درازی کنم و با هم برویم داخل سینما. سناریوی خوبی است. هرچند با قانون شانس و احتمال جور درنمیآید. نمیشود رویش حساب باز کرد. اصن بیا بنا را بگذاریم که دنیا قرار است با ما لج کند. بیا فرض کنیم دلش با ما صاف نیست. خب که چه؟ میتواند ما را در کتابفروشی کوچه باغ فردوس هم جدایمان کند؟ آنجا که وقتی من غرق نگاه کردن کتابها هستم تو گوشیات را دربیاوری و از آینه روی دیوار عکس بیندازی و اتفاقی من در آینه بیفتم. بیایی و بگویی آقا میبخشید داشتم عکس میگرفتم که... من بگویم چه عکس خوبی شده. میتونم داشته باشمش؟ تو هم بگویم چرا که نه... من بگویم لافکادیو هستم. مردی که جواب گلوله را با گلوله میدهد. تو هم بگویی من دانشجوی عکاسیام. شما به عکاسی علاقهمندید؟ من هم بگویم من به همه چیز علاقهمندم. بعد بخندی و بگویی سلام آقای علاقهمند. بگویم آره دیگه. من به همه چیزهای جذاب دور و اطرافم علاقهمندم. هر چیزی که بتواند ذرهای این زندگی را شادتر کند. مثل همین عکسی که شما میگیری. مثل موسیقی خیابانی که میتواند چند دقیقه ما را ار زندگی رنجآورمان نجات دهد. بعد بگویی یک لیوان چای چطور؟ بگویم چرا که نه. بزنیم بیرون و دو لیوان چای بگیریم و تو عکسهایی را که گرفتهای نشانم بدهی. هوم. البته دنیا زرنگتر از این حرفهاست. عادت دارد نقشههای زندگی ما را نقش برآب کند. من پشت خط تمام شمارههایی که باید میگفتم دوستت دارم در صف انتظار نفر 34ام بودهام و اپراتور لعنتی با ادا و اطوار فراوان هر بار به من میگوید شما در صف انتظار همچنان نفر 34ام هستید... نفر 34ام... میتوانید گوشی را نگه دارید اما امید نداشته باشید... او سر هیچکدام از این قرارها نخواهد آمد.
- ۹۷/۱۱/۲۶