دنیا با بلاگرها جای بهتری است
اول انکارمان کردند. ما را قبول نداشتند. بودیم. اما آنها ما را نمیدیدند. نمیخواستند که ببینند. بهمان انگ میزدند. انگ فرار از جامعه. انگ مشکلات روانی. انگ افسرده بودن. انگ فوبیاهای مختلف. همه چیز بر علیه ما بود. ما مظلوم بودیم. نتوانستیم خودمان را تحمیل کنیم. نمیخواستیم. کمکم نقشهایمان را قبول کردیم. بعد روانشناسها دورهمان کردند. برایمان پرونده ساختند. محکوممان کردند به دوقطبی بودن. به چند شخصیتی بودن. به اینکه در ارتباط گرفتن با دیگران مشکل داریم. به اینکه غیرعادی هستیم. ما آرام بودیم و با اینکه ابزارش را داشتیم اما هیچوقت نخواستیم از خودمان بگوییم. هچوقت نخواستیم خودمان را جار بزنیم. برای همدیگر مینوشتیم. همدیگر را میخواندیم. به همدیگر حسادت میکردیم و رشد میکردیم. رشد میکردیم وقتی حسادتها ما را کتابخوان کرد. وقتی حسادتهای اینجا مجبورمان کرد بهتر باشیم. بیشتر بخندیم. بیشتر درس بخوانیم تا پست بعدیمان قبول شدن در دانشگاه بهتری باشد. اینجا ما را رشد داد. ما قهرمانهای خستگی ناپذیر صبحها بودیم که شبها، قصه نبردهایمان با تاریکیهای واقعیت را بلاگ میکردیم. آنها کمکم از ما ترسیدند. ما داشتیم بهتر از آنها زندگی میکردیم. اگر یکی از ما حرفی میزد که به مذاق آنها خوش نمیآمد خیلی زود پروندهاش را میآوردند رو. سادهاش محروم شدن از نوشتن بود. آخرش اسم، آدرس و اخطاریه و احضاریه. اما ما هیچ حقی نداشتیم. همه قوانین بر علیه ما بود. برای جلوگیری از خطاهایمان. ما بالقوه خطاکار بودیم. اما با این حال هرکداممان آن قوانین ناعادلانه را خواندیم باز هم دکمه ثبت وبلاگ را فشردیم. نمیدانم هرکدام از ما آن لحظه با خودمان چه فکری داشتیم. اما ما میخواستیم بیشتر از خودمان باشیم. چیزی بهتر. چیزی که در واقعیت پیدا نمیشد. ما آدمهایی بودیم که گلیم روحشان از کالبدشان بیرون زده بود. مجبور بودیم خودمان را به اشتراک بگذاریم. آنها تنها "تلاش میکردند" که اتفاقی نیفتد. اگر هم افتاد هیچ کس هیچ مسئولیتی در قبال خاطرهها و رویاهای از دست رفته ما نداشت. طوفان که آمد خانههایمان را با خود برد. ما بیخانمان شده بودیم. ما خانههایمان را از دست داده بودیم. ما اشک میریختیم. ناله میکردیم. اما آنها به اشکهایمان خندیدند. "حالا انگار تولستوی بوده؟" ،"چی مگه نوشته بودی حالا؟" ما دوباره سکوت کردیم. اعتراض نکردیم. تجمع نکردیم. تظاهرات نکردیم. هرچند از خیلیهای دیگر بیشمارتر بودیم. اما آرام ماندیم. نوشتن به ما وقار و احترام را آموخته بود. به ما یاد داده بود که ما فرهیخته هستیم. متفاوت هستیم. ما مرزهای جداگانهای با دیگران داشتیم. مؤدبتر بودیم. قرارهای وبلاگی ما با پارتیهای جوانهای دیگر فرق داشت. ما دور هم جمع میشدیم و شعر میخواندیم. کتابهای کتابخانهمان را به هم قرض میدادیم. از سینما میگفتیم. برای مشکلات هم غصه میخوردیم. همدیگر را میفهمیدیم. جنسیت در قرارهای ما مطرح نبود. ما حد و مرز جنسیت را پشت سر گذاشته بودیم. برای هم رفیق بودیم. ما دنیای واقعی را بهتر کرده بودیم. همه چیز دنیای واقعی را. از دیگران عاقلتر بودیم. عارفتر بودیم. آرامتر بودیم. موقرتر بودیم. مودبتر بودیم. مهربانتر بودیم. شنواتر بودیم. حساستر بودیم. باهوشتر بودیم. صادقتر بودیم. حتی عاشقتر بودیم. کافی بود به وقت میخک عاشق شدن را در آقای صفر و نیم خوانده باشی. آنوقت میفهمیدی ساختن دل سنگی چقدر غصه خوردن دارد. کافی بود کافه کافکا را دنبال کنی تا ببینی خریدن یک گوسفند چقدر فلسفی است. باید ویولت را میخواندی تا میفهمیدی اماس چقدر خوب است گاهی! باید به توکای مقدس با همه تفاوتهایش احترام میگذاشتی. باید فهیم بودن گوریل را باور میکردی و غصه خوردنش برای چاپ کتابش را. و خیلیهای دیگر را. همه ما قابل احترام بودیم. همه ما بهتر از دیگرانی بودیم که وبلاگ نویس نشده بودند. بهتر از همه آنهایی که این انگ را به دوش نمیکشیدند.
باید خوب بمانیم. آرام بمانیم و به دیگران بفهمانیم ما هنوز آن بخش سالم و امیدوار جامعهایم و پیکسل بلاگر بودن را روی کولههایمان بزنیم تا همه بدانند آن آدمهای بیرون از دنیای مجازی که جایشان را در مترو و اتوبوس به دیگران میدهند، آنها که کتابهایشان را روی صندلی پارک جا میگذارند، آنها که در بیشتر صفها از حقشان میگذرند، آنها که عابرواریوم میسازند، آنها که کمی مهربانتر از بقیه به نظر میآیند همهشان بلاگرهای دنیای مجازیاند.
+ خیلی وقت میخواهد تا ما بفهمیم چقدر در حق دنیا لطف کردهایم با بودنمان. چقدر خوبی به دنیا افزودهایم با وبلاگنویس شدنمان.
+ به خاطر کوچ آوارگان لورازپام که غم دارد، بلاگرهای رو به افول فاطیما که کامنتم او را رنجاند و رگبار واژههای یکتا که به من فهماند "او" باید یک بلاگر باشد.
+ و تمام بلاگرهایی که دنیا با وجودشان جای بهتری است.
- ۹۴/۰۶/۲۴