از دفتر که زدم بیرون با امیرحسین تا جایی هممسیر بودیم. پسر خوبی است. ساده، صمیمی و بیادعا. با مترو رفت. توی مظفر که داشتم پایین میآمدم؛ پایینتر از طالقانی یکدفعه چشمم به این تخممرغها خورد که یک دختر و یک مرد داشتند رنگشان میکردند. بوی عید همه جا پیچیده بود. بوی عیدی...