زندگی دکمه بازگشت ندارد
یه زمانهایی تو زندگی ما آدما هست. برای هر کسی یه روز و یه ساعت و یه تاریخ خاصیه. شایدم چندتا تاریخ تو زندگی بعضی از ماها باشه که این خاصیت رو داشته باشه. این لحظهها تکرار نشدنیان. یه جورایی نقاط عطف زندگی ما هستن. با خودت که میشینی حساب و کتاب میکنی میگی زندگی قبل و بعد اون لحظه اصلا با هم قابل مقایسه نیست. میگی اگه برمیگشتم به اون لحظه... آره این معمولترین جملهایه که باهاش میشه اون لحظهها رو پیدا کرد و هر آدمی هم حتما این جمله رو یه جایی پیش خودش زمزمه کرده. چند هفته پیش یکی از این لحظهها رو از سر گذروندم و خیلی هم بد گذروندم. تا همین امروز دارم پیش خودم میگم اگه برمیگشتم به اون لحظه. آره. همهاش دارم همین رو به خودم میگم.
میدونین مثل یکشنبه همین هفته میمونه. وقتی مامان رفته بود تا شام رو گرم کنه و بابا پای تلویزیون نشسته بود داشت اخبار میدید. بوی غذای محلی تو خونه پیچیده بود و مشق شب داشت تموم میشد و فقط یه خط دیگه ازش مونده بود که بوی خاک همه جا رو برداشت... پنجاه سال دیگه هم که بگذره تو فکر و خیال یه پسربچه هنوز بوی غذای مامان و صدای اخباری که بابا داشت گوش میکرد میپیچه و همهاش امیدواره شاید وسط یکی از خوابها و رویاهاش بتونه اون خط آخر رو بنویسه و مشقش تموم بشه و از بوی خاک خبری نباشه و مامان از آشپزخونه برگرده.
+ تا یادم نرفته روایت صحیح پست قبلی که دقیق ننوشته بودم: "اگر ابوذر بر آنچه در دل سلمان بود اطلاع مییافت، او را میکشت." با تشکر از مرضیه (سالمون) که بهم تذکر داد.
- ۹۶/۰۸/۲۵