سی دو نقطه بک اسلش!
از سری سرگرمیهای جدی زندگیم اینه که با اینکه هیچی از کامپیوتر سردرنمیارم اما بسیار این کیس لعنتی رو دوست دارم. من از سال چهارم ابتدایی رفتم مؤسسه آموزش کامپیوتر. اون موقع فارسی رو نمیفهمیدم. ولی رفته بودم سر کلاس آموزش کامپیوتر با کلی جملات و عبارات انگلیسی. شیرینترین دوران زندگیم بود. اون موقعها کامپیوتر یه چیز کاملا به درد نخور بود! شاید درست نباشه بگم شماها یادتون نمیاد اما واقعا یادتون نمیاد که اون موقع PE2 یا EDIT یا Toolkit یا NC بود. کل کار مفیدت تو کامپیوتر این بود که بری بزنی CLS یا DIR/P که یهو کامپیوتر مثل تو فیلما یه لیست از فایلها رو جلوی روت بیاره بالا و تو حس آدم حسابی بودن بهت دست بده. بعدشم طول کشید تا زرنگار و ویندوز انتی و 95 و اینها بیاد. این محبت عمیق من و کیس از اون روزها شروع شد. روزهایی که برای تمرین آزمون کامپیوتر فنی و حرفهای میرفتیم برای یک ساعت کار با کامپیوتر 300 تومان میدادیم. سال 78 یا 79 بود. آن علاقه رفت ته دلم ماند. مثل خیلی چیزهای دیگر که محرومیت غبار محدودیت رویشان نشاند. هفته پیش کیس جناب س رو آوردم تا مشکلش رو حل کنم. میگفت تصویر نداره و مانیتور رو روی کامپیوتر دیگهای تست کرده و فهمیده سالمه. گفتم شاید از کارت گرافیکه. میبرم واستون درستش میکنم. به خاطر عکسای خانوادگیش مشکل داشت که کیس رو به آدم غریبه بده. حتی به من هم بیاعتماد بود. بهش توضیح دادم که همه اطلاعتش روی این قطعه است. داشتم هارد دیسک رو بهش نشون میدادم. بعد بازش کردم گذاشتمش رو میزش و گفتم حالا خیالت راحت باشه. کیس رو آوردم روش هارد گذاشتم کارت گرافیک رو تست کردم و ویندوز نصب کردم. یه کابل آی دی ایاش رو تعویض کردم و دیدم نخیر سیستم مشکلی نداره. زنگ زدم و گفتم کارت گرافیکتون سالمه مشکلی نداره. داشتم جمع و جور میکردم کیس رو ببرم خونهاش که زنگ زد گفت راستی از اون جلو نمیشه فلش به سیستم بزنیم بچهها همهاش مجبورن برن پشت بزنن یه نگاهی میندازی. گفتم باشه. عجله داشتم که سیستم رو ببرم. وقتم نبود. جای دیگه هم باید میرفتم. هاردم دم دست بود زدم تو پورت جلوی کیس تا ببینم میخونه یا نه که نخوند. کیس رو باز کردم دیدم اتصالات پورتهای جلو اشتباهی روی مادربرد خورده. خیلی راحت و صمیمی هارد اکسترنال 500 گیگ دوست داشتنیم که 6 سال پیش واسه خریدنش کل بازار رضا رو زیر و رو کرده بودم تا این رو انتخاب کنم مارک بوفالو مدل مینی استیشن ضد آب ضد ضربه تست شده در ارتش آمریکا! سوخت. اصولا آدم انفجاری هستم. یعنی وقتی این دست اتفاقات واسم میافته تا چند ساعت و گاهی دیده شده تا چند روز بهتره کسی دور و برم نیاد. باید اجازه بدن هضمش کنم. ولی اون روز خیلی کول رفتار کردم. هارد رو زدم به لپ تاپ و دیدم اتفاقی نیفتاد. دوباره زدم به سیستم جناب س و دیدم دوباره اتفاقی نیفتاد. کابلش رو جمع کردم و خیلی مهربون گذاشتمش گوشه میز و وسایلم رو جمع کردم ریختم تو کیف دوشی و کیس رو انداختم رو صندلی عقب و رفتم پاسداران گلستان ششم. هارد خودش رو هم زدم به سیستم تا اطلاعاتش رو منتقل کنم رو هارد جدید و همچنان داشتم به هارد بوفالوی بینوای خودم فکر میکردم و اینکه تو اون 500 گیگ چی داشتم؟ که فهمیدم مانیتورش خرابه! خیلی شیک پرسیدم مگه نگفتین مانیتور رو تست کردم؟ گفت آره. تست کرده بودم. بعد موکدتر پرسیدم تست کرده بودین؟ اونم گفت آره دیگه! منم خندیدم مانیتور رو آوردم بردم دادم نمایندگی تا تعمیر کنن. از اون روز یک هفته گذشته. هارد من هنوز گوشه میزه. اما این یک هفته تو راه پادگان. پشت چراغ قرمز. اون شبی که رفتم نشستم ماهیها و پرندههای مهاجر رو تو دریاچه خلیج فارس نگاه کردم که چقدر زیاد شدن. بعد یخ زدم. جلوی کتابفروشی بهمن که جا پارک نبود، اون شب که برادرم اینا اینجا بودن داشتم نارنگی پوست میکندم. اون روز سر ناهار که آبگوشت خوردیم بربری نبود. دیروز که از پادگان رسیدم و خواهرم گفت من رو هم برسون به دانشگاه. امروز صبح که با خودم گفتم اون فیلمه رو امروز دوباره ببینم. تموم این وقتا یه چیز جدیدی خاطرم اومده که اه اونم بود. اوه این یکی هم روی اون هارد بود. وای ادیوس 6 هم رو اون نگه داشته بودم. وای پلاگین های این هم روش بود. ای بابا اون فیلمه هم اینجا بود! نه! اون همه مقاله! تمام فیلمایی که مهدی بهم داده بود؟ و هر روز تو یه موقعیت نامربوطی چیزای جدیدی به ذهنم میرسه که تا چند دقیقه فریز میشم به خاطرش. میدونین. بزرگترین اشتباه زندگیم اونجایی بود که کامپیوتر علم و صنعت رو با رشته فعلیم جابهجا زدم. اون وقتها -نمیدونم الانم اینطور هست یا نه- سازمان سنجش به شما میگفت که تو لیست انتخاب رشتهتون کدوم رشته رو چندم شدین و میتونستین بفهمین مثلا پلیمر امیرکبیر یا کشتیرانیش رو به خاطر چند تا ابله که تو صف جلوتر از شما بودند از دست دادین. من تو انتخاب 24 قبول شدم. دقیقا بعد این انتخابم خودرو علموصنعت، کامپیوتر علموصنعت و عمران علموصنعت بود که با توجه به گفته سازمان سنجش و رتبههایی که اون سال تو دانشگاه وارد این رشتهها شدن من میتونستم توی دو تا رشته آخری قبول شم. نمیدونم اون زمان دقیقا من در چه فازهایی زندگی میکردم. اما الان خوب میدونم من در دوره دبیرستان و پیش دانشگاهی زندگی ابلهانهای داشتم. همون روزها که برای اولین بار داشت سریال راه بی پایان از تلویزیون پخش میشد. البته هدف این پست اصلا صحبت راجعبه این چیزها نیست. من میدونم دقیقا چه اشتباهاتی تو ده سال قبل باعث شده من اینجا بایستم و به حماقت گذشتهام لبخند بزنم. اما چیزی که الان اهمیت داره و من خوب متوجهش نمیشم اینه که حماقتهای فعلی زندگیم رو خوب بفهمم. به خاطر همین چند وقت پیش پست گذاشتم با این عنوان که چهل شب در این حریم به خلوت تو چله بند و... خب خیلی هم طرفدار پیدا کرد. خیلیها وایسادن تا چله تموم شه و من هم هر روز استرس داشتم واسه تموم شدن این چله لعنتی. امروز 28 آبانه. دو روز دیگه این چله تموم میشه. خدمت من هم ته میکشه. از زیر پرچم احتمالا بیرون میام و میافتم وسط زندگی. باید وسط این لعنتی باشی تا بفهمی وقتی میگم زندگی از نگاه یه پسر پایین شهری لاغر مردنی که هیچ چیزی از مدرک کارشناسیش تو خاطرش نیست. مهارتهای کاریش نزدیک به صفره و هیچ سابقه کار درست حسابی واسه ارائه نداره یعنی چی؟ اگه خبر سرطان ریه داشتن رو مثل والتر وایت بهم میدادن برام راحتتر بود. میدونین؟ الان دومین باره که این کلمه رو تو این مطلب مینویسم. فکر کنم جزء کلمات دوست داشتنیمه. یعنی جزء اون دسته کلمات که من کمکم عاشقشون میشم. یه صمیمیت و راحتیای توش هست که آدم وقتی مینویسدش خیالش راحته که بقیه هم مثل خودش میخوننش. یعنی از هر نظر خیالت راجعبه برداشت دیگران ازش راحته. همه میدونن پشتش قپی نیست. صداقته. پشتش دروغ نیست. باهات روراست هستمه. پس بذارین دوباره بنویسمش. میدونین؟ من خلف وعده کردم. تو دو هفته گذشته تموم روزاش همشهری خریدم. هر روز نیازمندیهاش رو ورق زدم. تمام صفحاتش رو از کارگر ساده تا پیک موتوری و تکنسین دستگاه کارتخوان و بازاریاب و مدرس و منشی و آشپز و مهندس و... آره. قرارمون یه چیزه دیگه بود. اما واقعیت با اون چیزی که تو وبلاگ مینویسی فرق داره. کنارش دنیای اقتصادم خریدم. دنیای اقتصاد رو به خاطر حرفای دکتر شیری تو اون کارگاه دو روزه که تو پادگان ما برگزار کرد میخونم که سواد اقتصادیم بره بالا. چیزه خوبیه. کلی مزخرفات که میشه تو دو صفحه خلاصهاش کرد. ولی من نمیفهمم چرا این استادای دانشگاه دوست دارن برای دو تا جمله رک و رو راست سه صفحه مقاله بنویسن تو روزنامه اونم با فونت 9!!! اگه میخواید ببینید تأثیری هم داشته یا نه باید به اونایی که پول دارن یا همون سرمایه دارا بگم آقا، خانوم پولتو بخوابون تو ملک. دو سال و نیمه ملک خوابیده رفته تو رکود خورده تو کف الان وقت بالا اومدنشه. همونطور که دولت تو خودرو طرح تحریک تقاضا رو انجام داد مطمئن باش شیش ماهه اول سال بعد همین کار رو با مسکن هم میکنه. دقت کردی همه بانکا رفتن سراغ خرید ملک و زمین؟ اونا بو کشیدن. اونا فهمیدن. تو هم اگه پول داری دست بجنبون. وقت سرمایه گذاریه. اما دونستن این چیزا چیزی رو برای من عوض نمیکنه. من سرمایهدار نیستم. من باید رو اشتباه بزرگ فولکس واگن فکر کنم. بیشتر رو صداقت داشتن فکر کنم. فولکس واگن بیچاره که با دست خودش خودش رو نابود کرد. راستی هفته بعد هم احتمالا دولت لایحه بودجه رو به مجلس میده. حواستون باشه. اگه پیش بینی نرخ ارز دولتی بالا رفته بود سرمایه دارا میرن سمت بنگاههای صادراتی و اگه نرخ ارز تو لایحه بودجه پایین اومده باشه سرمایهها میره سمت بنگاههای وارداتی. خلاصهاش اینکه هفته مهمیه واسه پیش بینی وضعیت سرمایهگذاری تو سال آینده. ولی بازم این چیزا به من ربطی نداره. برای من این مهمه که وقتی کارفرما برای یه کار معمولی سی میلیون از تو سفته میخواد چطور باید سفته رو تنظیم کنی که بعدا نتونه سوءاستفاده کنه. سفته دادن بابت حسن انجام کار، در وجه حامل یا با اسم مشخص، سفتهای که حق ظهرنویسی نداره یعنی چی؟ اینا واسه من مهمه. برای من تورم نقطه به نقطه مهمه. که نمیفهمم دقیقا چه معنایی داره؟!
+ یه سلامی هم بکنم به دوستانی که فکر میکنن من تو پاراگراف آخر مثل مقالههای علمی چکیده نتایج رو میذارم و با خوندن اون سه خط تو "تماس با من" نظر میذارن. بعد نتیجهاش این میشه که تو پست شب تولدم از اختلاسها گله میکنن. سلام مجبور!
- ۹۴/۰۸/۲۸