شاید برای شما هم اتفاق میافتاد!
وینچنزو پروگیا را هیچکس نمیشناخت. هیچکس هیچوقت او را تحسین نکرده بود. هیچکس او را هیچوقت به خاطر وینچنزو بودنش تأیید نکرده بود. هیچکس محبتی بیش از آنچه که یک آدم معمولی به آن نیاز دارد به وینچنزو نداده بود. وینچنزو یک آدم عادی بود. یک آدم معمولی که میتوانست زندگی موتیف وارش را تا آخر دنیا ادامه بدهد و هیچکس هم متوجه حضور او در این جهان نشود. وینچنزو باور کرده بود که او در این جهان تنها یک شیشهبر معمولی است. صبحها ساعت 8 وارد محل کارش میشد و درست رأس ساعت چهار عصر که کارش تمام میشد جعبه ابزارهایش را جمع میکرد. بعد لباس کارش را عوض میکرد و لباسهای معمولی خودش را میپوشید و به کافه همیشگیاش که بیش از حد ساده و معمولی بود میرفت. کافهای که کمتر کسی به آنجا میآمد. به اولیویا که یک زن چاق و معمولی بود سلام میکرد. روی صندلی کنار پنجره مینشست و به منظره شهری که برایش تکراری و خسته کننده شده بود خیره میشد. یک فنجان قهوه با طعم همیشگی -یعنی بی هیچ تغییر قابل ملاحظهای در بهتر شدن و بی هیچ تغییر قابل ملاحظهای در بدتر شدن طعمش- میخورد. از اولیویا با همان چند کلمه همیشگیه "مثل همیشه عالی" تشکر میکرد. اولیویا هم همان لبخند همیشگی را تحویلش میداد. چند دقیقهای به آهنگ فولکلوری که نوازنده ترومپت آن سمت خیابان چهل و هشتم مینواخت گوش میکرد. دست آخر هم کلاهش را برمیداشت و به سمت خانهاش در معمولیترین محله پاریس میرفت.
وینچنزو هیچوقت تلاش بیش از حد تصوری انجام نداده بود. او پسر یک شیشهبر معمولی بود و کاملا قابل پیشبینی. از بچگی در مدرسه یک دانشآموز عادی بود. هیچوقت هیچ جایزهای دریافت نکرد. هیچوقت در هیچ مسابقهای شرکت نکرد. چرا. یک بار برای یک نمایش واقعی، دبیر ادبیات اسم او را بالاجبار در یکی از گروهها قرار داده بود. بالاجبار از این رو که او تنها کسی بود که هیچ گروهی او را نخواسته بود. او آنقدر خجالتی بود که کسی باور نمیکرد بتواند روی سن یک کلمه را هم به درستی ادا کند. هیچوقت به پدر و مادرش برای رفتن و تماشای آن نمایش چیزی نگفت. نمایشی که او و جفری اجرا میکردند برگرفته از داستان "هورلا" اثر موپاسان بود. وینچنزو نقش هورلا را داشت. یک شبح که قرار بود ابدا هیچ دیالوگی نگوید. چون چهرهاش هم جذابیتی نداشت از او خواستند با یک ملحفه بزرگ روی صورتش را بپوشاند. روی ملحفه دو تا سوراخ تعبیه شده بود تا او صحنه نمایش را به هم نریزد و زمین نخورد. او تمام داستان را از بر بود. کتاب را ماهها در خانه به دور از چشم مادرش از کتابخانه برمیداشت و میخواند. آن روزها این کتابها در هر خانهای در فرانسه پیدا میشد. حکم انجیل را داشت. روی صحنه دیالوگهایی را که "آقای جفری" فراموش کرده بود او از زیر ملحفه برایش میگفت. آن زمان بچههایی مثل او، پسرهای پولدار مدرسه را با لفظ "آقا" خطاب میکردند. اواسط کار وقتی داشت روی سن حرکت میکرد پای آقای جفری به ملحفه گیر کرد. سوراخها جابجا شده بود. وینچنزو ابدا چیزی را نمیدید. ابتدا به گلدانهای کنار سن برخورد کرد. بعد پایش به میز وسط صحنه خورد و افتاد بغل آقای جفری. ترسیده بود. نمیدانست چه عکسالعملی باید نشان دهد. به سمت بیرون سالن دوید و از مدرسه فرار کرد. معلم به سرعت یکی دیگر از بچه ها را به جای او روی سن فرستاد. نمایش تمام شد. "آقای جفری" بیشتر دیالوگها را جا انداخت. پدر و مادرها تمام مدت به نمایش تراژیک هورلا میخندیدند. آن شب وینچنزو ساعتها بر روی تختش گریه کرد و اتفاقات آن روز را با خودش مرور کرد. تا چند هفته بعد وقتی بچههای مدرسه او را میدیدند با این جملات تمسخرش میکردند: "هورلا شبح دست و پا چلفتی"، "آقای جفری من را نجات بده" ، "اوه چه شبح تأسف باری". سال آخر دبیرستان وقتی شاگردان برگههای درخواست ثبت نام برای کالج مورد نظرشان را پر میکردند مدیر پانسیون به پدرش گفته بود برای وینچنزو هیچ درخواستی را پر نکرده. بعد هم عینک دسته فلزیاش را به چشم زده بود به وینچنزو خیره شده بود و گفته بود: "شاید او در آینده یک شیشهبر درجه یک بشود آقای پروگیا. کالج برای بچههایی است که رویاهای بزرگی در سرشان دارند. اما وینچنزو...آه...چطور بگویم...کمی بیش از حد انتظار معمولی است!"
بعد از آن روز وینچنزو در مغازه کوچک پدرش شروع به کار کرد. هیچکس از او درباره رویاهایش سوال نکرد. هیچکس دنیای بهتری را برای او نخواست. پدرش باور کرده بود که پسرش هم یک شیشهبر معمولی است. درست مثل خودش.
***
وینچنزو پروگیا یک روز بعد از ظهر در حالی که جعبه ابزارش را زیر بغل زده بود درست رأس ساعت چهار از محل کارش در موزه لوور فرانسه خارج شد. فردای آن روز تمام روزنامههای صبح فرانسه این تیتر را زده بودند: "بزرگترین و جسورانهترین سرقت تاریخ جهان"
وینچنزو هم دلش میخواست زندگیاش هیجان بیشتری داشته باشد. دلش میخواست دیگران کمی به او فکر کنند. همه ما میخواهیم دیگران کمی به ما فکر کنند. چه کسی میتواند بگوید دوست ندارد ذهن دیگران را درگیر خود کند؟ وینچنزو میخواست دیگر به یک کافه معمولی نرود. او نمیخواست قهوههای همیشگی اولیویا را بخورد. او از شنیدن صدای خنده تکراری اولیویا خسته شده بود. او از دیده نشدن خسته شده بود. او میخواست کمی تفریح داشته باشد. کسی را دوست داشته باشد و به او فکر کند و البته بعد از آن روز خیلیها به او فکر کردند. خیلیها به اینکه چرا او دو سال تمام معروفترین تابلوی نقاشی جهان را در خانهاش پنهان کرده بود فکر کردند. بعد از آن روز خیلیها در پاریس درباره بازیگر ناشناختهی خیابان چهل و هشتم که در کافه کوچک کنار خیابان اجرای مونولوگی "هورلا" را هر شب با تمام جزئیات روی صحنه میبرد چیزهایی شنیده بودند. خیلیها برای او کف زدند و خیلیها برای خوردن قهوههای فوقالعاده اولیویا به آن کافه رفتند.
+ دزدها اغلب آدمهای کوچکی بودهاند. آنها در ززندگیشان نه شادیهای عمیقی تجربه کردهاند و نه غمهای بزرگی از این دنیا نصیبشان شده است. همین هم باعث میشود یک روز علیه زندگیشان شورش کنند. دست به دزدی بزنند تا دیده شوند. تا لذتهای دیگران را برای خود کنند. تا بتوانند دیگران را به فکر فرو ببرند. تا حس کنند در چرخه زندگی باقی ماندهاند. اما حقیقت این است این لذت با دستگیر شدنشان به یک سقوط تمام عیار بدل میشود. آنها به تاریکترین دره احساس آدمها یعنی نفرت سقوط خواهند کرد.
+ به خاطر وینچنزوهای این روزهای دنیای مجازی، که امیدوارم روزی اجرای خودشان را روی صحنه ببرند.
+ این یک داستان تقریبا واقعی است.
- ۹۴/۰۶/۲۶