شهر بارونی
آدم با خواهرش در این هجوم بارانی لطیف که بر روی شهر میبارد بیرون برود. دوتایی حسابی زیر باران خیس شوند. عمدا چتر برندارند. پاهایشان را بیهوا در چالههای پر شده از آب باران بزنند و غصه شلوار و چادر و کفش و کتانی در دلشان نباشد. بعد بروند با موها و صورت خیس و چادر و کاپشن آب کشیده داخل بیبیگل شیرینیتر بخرند. همه چیز را یک جور معناداری با خیسی و تری پیوند بزنند. بعد سر اینکه دختر شیرینی فروش از کدام مدل شیرینیها در جعبه نیموجبیشان بگذارد دعوایشان بشود. از این طرف یخچال انگشتهایشان را به شیشه بچسبانند و هر کدام به یک مدل شیرینی اشاره کنند. دخترک حرصش بگیرد. دوباره به خیابان بزنند. باقالی فلفلی داغ بخرند و سر خوردن آن باقالیهایی که بیشتر فلفل رویشان ریخته با هم کلکل کنند. بعد با باقالی فروش مهربان و خوشبرخورد خداحافظی کنند و شالاپ شولوپهایشان را تا خانه ادامه دهند.
کمی غمگین باشی که چند روز دیگر 28 ساله میشوی و هیچ دختری جز خواهرت نخواسته با تو زیر باران قدم بزند هنوز. برای یک لحظه به درون تنهاییات سقوط کنی. آن دختر مرموز کجاست؟ آن لیست صدتایی دیدن طلوع خورشیدمان به کجا رسیده؟ آیا نوشتنش را تمام کرده. آیا دیدن طلوع خورشید روی قله دماوند در لیستش هست؟ به تو فکر میکند؟ میداند تو هر روز مصممتر از روز قبل میشوی؟ میداند برای قدم زدن در پاییزِ بارانیِ شهر کوچکمان وقت زیادی باقی نمانده؟
+ آقای داور چند دقیقه وقت اضافه داریم؟
- ۹۴/۰۸/۰۸