لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

شیری که جواب گلوله را با گلوله می‌داد

چهارشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۲۶ ب.ظ

سال‌ها پیش کتابی را خواندم که فکر می‌کردم یک داستان معمولی است. یک داستان که عمو شلبی مثل همه داستان‌های دیگرش نوشته و من باید آن را بخوانم. امروز که دوباره به یادش افتادم و به چنگش آوردم فهمیدم لافکادیو خود من هستم. آدمی که جواب گلوله را با گلوله می‌دهد. یک آدم تنها که خودش را گم کرده است.

ببینید، من نمی‌خواهم هیچ شیری را بکشم و قطعا نمی‌خواهم هیچ یک از شما شکارچی‌ها را هم بخورم. من نمی‌خواهم در جنگل بمانم و خرگوش خام بخورم و صد البته نمی‌خواهم به شهر برگردم و دوغ سر بکشم. نمی‌خواهم با دمم بازی کنم، اما ورق بازی را هم دوست ندارم. من فکر می‌کنم با شکارچی‌ها نیستم. به گمانم مال دنیای شیرها هم نیستم. من به هیچ‌جا تعلق ندارم. به هیچ‌جا.

لافکادیو این را گفت، سرش را تکان داد، تفنگش را زمین گذاشت، کلاهش را از سر برداشت، چند بار دماغش را بالا کشید و بعد راه خود را گرفت و از تپه دور شد. به دور از دار و دسته شکارچی‌ها و به دور از گروه شیرها. همچنان که به راه خود ادامه می‌داد، از دوردست‌ها، صدای شکارچی‌ها را می‌شنید که شیرها را به گلوله می‌بستند و صدای شیرها را می‌شنید که شکارچی‌ها را می‌خوردند. او به راستی نمی‌دانست به کجا می‌رود اما این را می‌دانست که به جایی می‌رود، چون هر کس به هر جال باید به جایی برود، مگر نه؟

آفتاب تازه پشت تپه فرو می‌رفت و هوای جنگل کمی خنک می‌شد و باران گرمی آغاز به باریدن می‌کرد و لافکادیوی بزرگ تک و تنها در سراشیبی دره پیش می‌رفت. این آخرین چیزی است که از سرگذشت لافکادیوی بزرگ شنیده‌ام. البته اگر اطلاعی از او به دستم برسد، خودم شما را باخبر خواهم کرد. کسی چه می‌داند؟ ممکن است زودتر از من، خودتان او را جایی ببینید. مثلا سر راهتان به مدرسه، یا در سینما یا پارک، یا در آسانسور یا آرایشگاه و شاید در حال راه رفتن در خیابان. شاید هم در شیرینی فروشی او را ببینید، در حالی که هفتاد هشتاد جعبه مارشمالو می‌خرد.

آخر او عاشق مارشمالوست!

 

 

هر آدمی در زندگی به جایی می‌رسد که می‌فهمد متعلق به گروه شیرهاست یا شکارچی‌ها. اما در این میان عده‌ی بسیار کمی هم هستند که نمی‌توانند خودشان را در یکی از این دو گروه جای دهند. آن‌ها به هیچ گروهی تعلق ندارند و تا آخر عمر آدم‌های تنهایی باقی می‌مانند و لافکادیو نام می‌گیرند. آدم‌هایی که جواب گلوله را با گلوله می‌دهند.

+ مرا با نام لافکادیو بخوانید. این کتاب داستان غم‌انگیزی دارد. ترجیحا آن را نخوانید! 

  • ۹۴/۰۵/۲۸
  • لافکادیو

نظرات  (۹)

لافکادیو بطرز خاصی در ذهنم باقی مانده .... سرنوشتی که انگار گریزناپذیر است...

http://lagen.blog.ir/1393/12/22/%D9%84%D8%A7%D9%81%DA%A9%D8%A7%D8%AF%DB%8C%D9%88
پاسخ:
سرنوشتی که بعضی از ما رو با برچسب لافکادیو از دیگران جدا میکنه...
از گروه شیرها...
از گروه شکارچی ها...
و در سراشیبی دره تنهامون میذاره.

خیلی زیبا بود ..

حالا این لافکادیو براتون جذابه یا نه ؟..

+ خوشحال میشم به منم سر بزنین ..
پاسخ:
آره. حس میکنم تنها اسمیه که میتونه منو ب خوبی تو این روزها توصیف کنه.
+دنبال میشوید. مثل همه دوستان دیگر.
O_O
نه نیست. چند وقت دیگه این غبار خستگی رو میتکونی کم کم ! اون پیرمرده نیست.

امیدوارم نباشه !
پاسخ:
به قول عمو شلبی:
غمگین ترین چیزی که دیدم
دارکوبی بود روی درخت مصنوعی
به من نگاه کرد و گفت:
دیگه درختا هم اون درختای قدیمی نیستن رفیق.
  • میلاد اسلام زاده
  • جزایی که باید برای متفاوت بودن بپردازی تنهایی ست...
    پاسخ:
    گاهی تفاوت را تو انتخاب نمیکنی.

    لافکادیو...
    من چون شروع دوستیم با تو از همین نقطه شروع میشه پس برام راحت تره.
    سلام لافکادیو...
    پاسخ:
    سلام
    خوش اومدی.
    آری هنوز انقدری زندگی نکرده ام:)
    چرا...اگر بدانم ب دردم میخورد حتما به هرقیمتی شده میخوانمش:)
    وقت نداشتنم فقط برای همین امروز و فردا و شاید یک هفته باشد...
    طعمش راامتحان خواهم کردم:|
    پاسخ:
    روزی می رسد که تو هم "انقدری" زندگی کرده باشی...
    این یوزپلنگی که فرمودید چیست؟

    چرا به درد نمیخورد>؟
    همه ی مردم عکسش را میگویند...
    پاسخ:
    تا وقتی برای تأیید حرف هایت گزاره "همه مردم..." را استفاده می کنی معلوم است برای فهمیدن راز زندگی باید بیشتر سرت با سنگ آشنا شود...
    بیژن نجدی کتابی دارد به نام " یوزپلنگانی که با ما دویده اند" که طولانی است. فکر نکنم تو فرصت خواندنش را داشته باشی.
    طولانیه وقت ندارم بخونم:|
    میخواستم برای پست قبلین نظر بزارم دیدم نظری ندارم !
    باشد برای هفته ی بعد الان باید مقه یوزپلنگ ایرانی بدوئم!
    پاسخ:
    با یوزپلنگ های بیژن نجدی بدو...
    آن ها چیزهای زیادی برای گفتن به تو دارند. چیزهایی بهتر از المپیاد و درس و سمپاد...
    این را از یک پیر المپیادی سمپادی گوش بگیر. 
    باشه، لافکادیو !
    پاسخ:
    لافکادیو فقط یه اسم نیست. یه سرنوشته.