لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

فراموش‌شدگان

سه شنبه, ۹ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۰۶ ب.ظ

پسره دوتا چشماش تخلیه شده. کنار خیابون پشت باجه تلفن زنگ زده میشینه. آدما که با عجله میرن سمت تاکسی‌ها و مغازه‌ها و خونه‌ها دیگه حوصله نگاه کردن و دیدنش رو هم ندارن. بهش نگاه نمی‌کنن. انگاری اصلا نیست. مثل باجه‌ تلفنی که بهش تکیه میده و مردم سال‌هاست فراموشش کردن. بساطای کنارش بازم یه دادی هواری یه جنس جوری دارن که ملت دورشون جمع شن. اما پسره انگار دل بریده از فروختن. بساطش بساط ادویه و دارچین و فلفله. روی یه پارچه روی زمین کنار هم میذارتشون و بعد روی سکوی پشت باجه مچاله میشه. گاهی وقتا مثل هفته پیش که هوا خیلی ناجوانمردانه سرد شد کلاه سوئیشرت کهنه‌اش رو می‌کشه رو سرش و فرو میره تو خودش. چند وقتی بود زیر نظرش گرفته بودم. گفتم شاید دنبال ترحمه. شاید میذارنش اونجا که مردم دلشون بسوزه و ازش خرید کنن. اما دیدم هیچی نمی‌فروشه. اما بی‌خیالم نمیشه. هر روز همون ساعتی که من از اون مسیر می‌گذرم همون‌جا نشسته. با چشمایی که خیره میشن به یه گوشه و گوشایی که صدای پای آدما رو دنبال می‌کنن. آدمایی که نزدیک میشن، نزدیک میشن، نزدیکتر میشن و بعد دور و دورتر میشن. آدمایی که هیچ کدوم جلوی بساط ادویه‌های نم گرفته پسرک واینمیسن. امروز دل رو زدم به دریا و رفتم جلوی بساطش. از زور سرما کز کرده بود تو خودش. نشستم جلوشو و کوله‌ام رو گذاشتم زمین. خسته نباشی. قیمت ادویه‌ها چنده بسته‌ای؟ دو تومن. فلفل سه تومن. گفتم من یه بسته دارچین می‌خوام. بردارم؟ بردار آقا. برداشتم و گفتم همیشه همین‌جا بساط می‌کنی؟ آره. از هشت صبح میام. بعد از ظهرها هم از چهار. دست کشیدم رو ادویه‌هایی که بسته‌هاش خاک گرفته بود و نم داشت. دارچین رو برداشتم. دو تومنی رو بهش دادم. چشام داغ شد. بلند شدم و راه افتادم که برسم به خونه. اما تو دلم یه دردی بود. یه دردی که می‌گفت دنیا نباید رو این روال بچرخه. باید طور دیگه‌ای بوده باشه. کجای کار ما اشتباه رفتیم نمی‌دونم. 

  • ۹۵/۰۹/۰۹
  • لافکادیو