لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

فقری چنین گران را به رایگان مده

جمعه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۶:۵۰ ب.ظ

تاید و مایع دست‌شویی و باقیمانده شامپویت را داخل کمد انفرادی آسایشگاه جا می‌گذاری، صندلی تاشو را هم جلوی تخت آنکادر می‌کنی و کاغذ تا شده‌ای را در قفسه بالایی کمد رها می‌کنی طوری که بلافاصله پیدا شود. به پشت سرت نگاه نمی‌کنی. اطرافت را هم نمی‌پایی که خاطره‌ای بخواهد تو را دلتنگ کند. تنها به این فکر می‌کنی که پا بر رکاب اتوبوس بگذاری و از این کویر وحشت بگریزی. جایی که روزی برای آسمانش دلت آب می‌شد حالا سرزمین غربت‌زده‌ای است که هر چه زودتر برای رهایی از آن به تکاپو افتاده‌ای. به آسمان خانه فکر می‌کنی و می‌گویی فقط چند قدر بالاتر یا پایین‌تر... چه خیال خامی داشتی... رویای شب‌های نجومی دبیرستان کمرنگ و کمرنگ‌تر شده و تو مصمم‌تر. سوار اتوبوس می‌شوی...رفسنجان، انار، مهریز، میبد، اردکان و... نمی‌دانی از محرومیت می‌گریزی، از فقر، از آدم‌هایی که سادگی زندگی‌شان دارد خفه‌ات می‌کند، از غربت یا از گرمای تند آفتابی که غریبه‌ها را خوب نشان می‌کند. فقط می‌دانی که آدم اینجاها نیستی و باید بیشتر روی خودت کار کنی تا زندگی آن کودک ساده‌دلِ باربر را در بازار ارگ باور کنی که با روی آفتاب سوخته به لنز چند میلیونی پیرزن عکاس آلمانی لبخند می‌زد در حالی که هول کرده بود نکند تقلاهایش در فرغونی که درازکش در آن خوابش برده بود او را از فرم یک سوژه ایده‌آل برای عکاس خارج کند. پیرزن عکاس راضی است. تنکس کشداری می‌گوید. لبخند گزنده‌ای به سوژه‌اش می‌زند و رد می‌شود. فقر بر روی سی‌سی‌دی دوربین پیرزن نقش می‌بندد. پسربچه دوباره چشمانش سنگین می‌شود. ته حلقت تلخی نامفهومی می‌خواهد آزارت دهد. قورتش می‌دهی. بچه‌ها با عکس فوری‌ای که خام دستانه دستکاری شده از پله‌های عکاسی شعله بالا می‌آیند. با خودت می‌گویی آن عکاس چیره‌دست چند دلار بابت فقری که از میان لباس‌های مندرس پسر باربر دزدیده است خواهد گرفت؟ به عکس فوری خیره می‌شوی. بچه‌ها می‌خندند و تو هم همراهی‌شان می‌کنی. اینجا بازار ارگ کرمان است. فقر ارزان معامله می‌شود.

  • ۹۴/۱۲/۲۱
  • لافکادیو