لبخندهای ما را پس بدهید
بار اولمان که نیست. ماجرا برای خیلی سال پیش است. برای زمانهایی که پدران ما بچه بودند. حتی پدران پدران ما هم بچه بودند. مطمئنا در دوران پدران پدران پدران ما هم همین ماجرا به سبک دیگری وجود داشته. اما من اطلاعات دقیقی از آنها ندارم. از جایی که من خاطرم هست و میتوانم برایتان بگویم بحث بر سر تیمها بود. یکی تاج بود. یکی شاهین که بعد شد پیروزی. تاج حکومتی و منفور بود و پیروزی مردمی و مظلوم. ما میرفتیم امجدیه آنها شیرودی. 47 سال است هنوز یک عده سنگ تاج را به سینه میزنند و یک عده سنگ پیروزی را. نه به خاطر اینکه یکی از این دو تیم را دوست داشته باشند یا به بازیهایش علاقه داشته باشند. نه، از یک جایی به بعد ما طرفدار آن چیزهایی شدیم که پشت هر تیمی بود. بچه پولدارها شدند طرفدار تاج و معترضهای به جایی نرسیده طرفدار پیروزی. ما هیچکدام از تیمها را نمیشناختیم. ما از فوتبال و قوانینش خبر نداشتیم. ما نمیدانستیم اگر یک بازیکن شوت کند توپ به دروازهبان بخورد و برگردد و بازیکن دیگری توپ را گل کند آفساید محسوب میشود یا نه. اما بعد از هر باخت میگفتیم تاجیاند دیگر. حکومتیاند دیگر. سلطنتطلبند دیگر. بعد از هر برد هم میگفتیم مردمیایم دیگر. رویتان را کم کردیم دیگر. انقلابیایم دیگر! ما پرسپولیسی و استقلالی بهدنیا میآمدیم. پایینتر از جمهوری که بهدنیا میآمدی درگوشت میخواندند تو هوادار شاهین هستی. بالاتر از همت هم یک تاجی بودی.
آدرسهایمان هم فرق داشت. ما به این خیابان میگفتیم پهلوی آنها میگفتند ولیعصر. ما میرفتیم میدان شهیاد آنها آزادی. ما توپخانه پیاده میشدیم آنها امام! ما تا سر ستارخان میرفتیم آنها مستقیم تا تاج . ما چرچیل آنها نوفل لوشاتو. ما روزولت آنها مفتح. ما از فلسطین عینک میخریدیم آنها از کاخ. ما میدان امام حسین میرفتیم آنها میدان شهناز. البته این داستان فقط مختص این چیزها نبود. سینما رفتنمان هم سیاست زده شده بود. محسن مخملبافیها با سکس و فلسفه این سمت بودند، با نوبت عاشقی عکس یادگاری میگرفتند، حاتمی کیاها با مهاجر به پرواز درمیآمدند. برای دیدهبان کف میزدند. یک عده آژانس شیشهای را روی دست میبردند یک عده بوی کافور عطر یاس را. ما یا باید پک فرمان آرا، بیضایی، مخملباف، قبادی، پناهی را میخریدیم. یا پک سلحشور، طالبی، حاتمی کیا، ملاقلی پور، درویش، افخمی را. یک عده دنبال فلسفه بافیهای آوینی بودند یک عده دنبال گداگرافیهای کیارستمی. یکی عاشق جمشید هاشمپور بود آن دیگری جمشید آریا. ما به سینما میرفتیم تا پرچم جدایی نادر از سیمین را بالا ببریم. آنها اخراجیها را پرفروش میکردند. ما طرفدار قلادههای طلا بودیم آنها کمپین حمایت از پل چوبی را راه میانداختند. ما میخواستیم قصهها بهترین فیلم مردمی شود آنها شیار 143.
بعد کمکم قصه رنگها هم شروع شد. دیگر نمیتوانستی به فلسفه بافیهای پشت رنگها بیتوجه باشی. بوتیک رفتن هم برایمان با سیاست زدگی و فلسفه همراه شد. سبز رنگ ما بود قرمز رنگ آنها. زرد برای این دسته بود صورتی برای آن دسته. سفید برای ما بود بنفش برای آنها. کار به جایی رسید که برای رنگ لباست فحش میخوردی. باتوم میخوردی. گاز اشک آور به سمتت میانداختند اگر میخواستی بروی از نانوایی چهارتا نان بخری و کاپشن لعنتیات از شانس بد سبز بود.. کوکتل مولوتوف در حیاط خانهات آتش میزدند اگر تیشرت قرمز تنت بود. کار به جایی رسیده بود که تبرک کربلای مادربزرگ را از مچت بریدی چون نمیخواستی قاطی این مسائل باشی. کار به جایی رسید که سید امامزاده محلهتان کلاه سبزش را کنار گذاشت. چند هفته ای سوژه مان برنامه 90 بود. پیامک میدادند جنبش فلان، گزینه دو را میزند. جنبش بهمان، گزینه یک. یک برنامه معمولی میشد محل نمایش سیاست زدگی ما. ما نمیدانستیم این تصمیمها را چه کسی میگیرد. چه کسی میخواهد فوتبال به سیاست گره بخورد. رنگهای دوست داشتنی به عقاید سیاسی بدل شود. ما موجهایی بودیم که نمیدانستیم چه کسی را روی دوشهایمان به ساحل میرسانیم. بعد کافه ها را تقسیم کردیم. بعد فضای سبزها را خط کشی کردیم. خوانندهها را سیاسی کردیم. برای کسی که یک ترانهاش را هم نشنیده بودیم تشییع جنازه میلیونی گرفتیم. ما حتی نمیدانستیم تا دیروز کیست اما امروز یک عده میخواستند ما در خیابانها باشیم. ما هم نه نگفتیم. یکی را فراری دادیم یکی را خانهنشین کردیم. یکی را از صدا انداختیم. یکی را بالا بردیم. یکی را به ذلت نشاندیم. ما بازی میخوردیم و یک عده هم استفادهشان را میبردند. آنها تلنگری میزدند و ما هم پیاش را میگرفتیم. آنقدر آب را گلآلود میکردیم که فلان هنرپیشه بی هیچ دلیلی ممنوع التصویر میشد، زندگی هنریاش به خاطر تصمیم میلیونها نفر که نمیدانستند عروسکهای خیمهشببازی دیگرانند نابود میشد. ما یک نفر را با جمله " تو واسه عشقمون حاضری چی کار کنی؟" به جایی رساندیم که صدها کلیپ تمسخر آمیز برایش ساخته شد. ما به استرس یک دانش آموز شهرستانی خندیدیم. میخواستیم خودمان را نشان دهیم. جلوی چشمهای معصوم او دوربین گوشیمان را روشن کردیم. فیلمش را به همکارانمان بلوتوث کردیم. آنها به دوستان خودشان. کار به جایی رسید که آن دانشآموز ترک تحصیل کرد. به همین سادگی. تکه کلاممان شد "شیب، بام"! میخواستیم خودمان را نشان دهیم. پست مان چند لایک بیشتر بخورد. میخواستیم از قافله عقب نمانیم. دوست داشتیم برچسب این گروه و آن گروه رویمان باشد. نمیفهمیدیم چرا. تنها میخواستیم آن وسط باشیم. باشیم. همین. به ما فکر کردن را نیاموخته بودند. به ما آموخته بودند که با رسیدن نوبتمان بلند شویم و روی دستهایمان موج مکزیکی را به دیگران برسانیم و این چرخه را آنقدر تکرار کنیم تا همه مبتلا شوند. بعد که شبکههای اجتماعی پایشان به زندگی باز شد شدیم تلگرافچیهای همیشه در دسترس که شایعات را نه در بیسیمهای آرتیایکس بلکه در وایبر، واتسآپ، لاین، تلگرام و ویچت مخابره میکردیم. شبکههای اجتماعی برای ما شده بود محل دریافت و ارسال پیام. ما تنها تلگرافچیهایی بودیم که شایعه مرگ فلان هنرمند را مخابره میکردیم. شایعه پناهنده شدن فلان فوتبالیست را پخش میکردیم. شایعهها در اتاق دیگری ساخته میشد و ما تنها مسئول ارسال آنها بودیم. ما هیچوقت محتوای آن پیامها را به درستی نمیخواندیم. به درستی درک نمیکردیم. قضاوت و تمیز دادن واقعیت و دروغ را به ما نیاموخته بودند. اصلا تمایلی به فهمیدن حقیقت نداشتیم. اینها را تفریح میدیدیم. هنوز هم شبکههای اجتماعی را یک شوخی میدانیم. یک مکان تفریحی. یک مکان که هیچ بار حقوقی برای ما ندارد.
بله، تا آنجایی که من یادم مانده است ماجرا با تاج و شاهین شروع شد. حالا چند روز است عدهای موج سوار شروع کردهاند به سیاسی کردن یک مسابقه معمولی. قرار بود به خاطر خندههایمان رأی بدهیم. قرار بود 15 دقیقه اجرای یک کمدین را قضاوت کنیم. کار به جایی رسیده است که عکس این کمدین را با فلان سیاستمدار خانه نشین و عکس پوستر یکی از فیلمهای این یکی را برایمان پیراهن عثمان کردهاند. عده زیادی هم شبانهروز در تکاپو هستند رأی جمع کنند. فن پیجهای سیاسی راه انداختهاند. کمپینهای تبیلغاتی تشکیل دادهاند. عده زیادی اصلا نمیدانند به چه چیزی رأی میدهند. اما میخواهند. آن وسط باشند. آن وسط انگار هوا بهتر است. آدمهای مهمتری به چشم میآیند. آدمها آدمتر دیده میشوند. اما این وسط تکلیف لبخندهای ما معلوم نیست. لبخندهای ما ارزشش را از دست داده است. قرار بود به لبخندهایمان رأی بدهیم. اما ما، خودمان را میگویم به بغل دستیتان نگاه نکنید "ما" نتوانستیم از عهده این کار ساده بر بیاییم.
+ اینجا خندوانه نیست. لطفا لبخند نزنید.
- ۹۴/۰۶/۳۰